چتر شادی
15 دی 1399 توسط یا کاشف الکروب
چتر شادی
باران شدیدی می بارید. همه جا را آب فراگرفته بود. نرگس هنوز از مدرسه به خانه نیامده بود . مادرش با نگرانی هوای بیرون را نگاه می کرد . نکند باران زیاد شود و نرگس هنگام بازگشت اتفاقی برایش بیفتد؟ زمان به سختی می گذشت. هر ثانیه اش برای او به اندازه یکسال بود. نگرانی و دلتنگی سراسر وجودش را در بر گرفته بود. با همسرش مسأله را در میان گذاشت. او گفت: چند دقیقه صبر کن اگر خبری نشد، بعد دنبالش می رویم. یک ساعت گذشت خبری نشد . مادر طاقت نیاورد از مغازه چتری خرید با پدر به مدرسه نرگس رفتند تا علت را جویا شوند. نرگس هنوز تعطیل نشده بود. چند دقیقه ای خانه مستخدم مدرسه ماندند. زنگ مدرسه به صدا در آمد نرگس با دیدن پدر و مادرش با خوشحالی در آغوش آنها پرید.