میوه مخصوص
باران می بارید. سماور غل غل می کرد . نرگس سرمای سختی خورده بود. کنار شومینه در زیر پتو دراز کشیده بود. هر چند دقیقه یک بار داد و فریاد گلو و شش هایش بلند می شد. تبش بالا رفته بود. لحظه به لحظه حالش بدتر می شد. مادر نگران حالش بود. هر چند دقیقه با طشت آب و نمک به سراغش می آمد. مادر زیر لب ذکر می گفت و برای شفای او دعا می کرد . چند لحظه ای کنار پنجره ایستاد بیرون را تماشا می کرد. باران همچنان می بارید.
همسرش شهید شده بود. در روستایشان بیمارستان نبود؛ تا شهر چندین ساعت فاصله بود . با خود گفت: اگر پدرش زنده بود الان می توانست او را به شهر و درمانگاه ببرد. اگر اتفاقی برایش بیفتد ؟!
اما چاره ای نداشت باید صبر می کرد و پاهایش را شستشو می داد . به داخل اتاق همسرش رفت ، رو به روی عکس او نشست ، با او درد و دل کرد .
کجایی ؟ کاش بودی! زهرا بیمار است من نمی توانم او را به درمانگاه ببرم. مگر فرزند تو نیست؟ پس چرا کاری نمی کنی؟ او را از خدا بخواه که بر گرداند.
همین طور با عکس همسرش درد و دل می کرد . خوابش برد. خواب دید، رضا وسط یک باغ بزرگ و زیبایی است ، همه آنجا هستند. زهرا و مادرش نیز آنجا هستند. رضا در حال پذیرایی از مهمانان بود. هنگامی که به همسرش و زهرا رسید میوه مخصوص با طعمی خاص مقابل آنان گرفت گفت: بخورید نگران نباشید …. هنوز ادامه خوابش را ندیده بود که با صدای زهرا از خواب بیدار شد . خودش را به کنار زهرا رساند نگران حال زهرا بود . فکر کرد حالش بدتر شده است. گفت: چی شده زهرا چه اتفاقی افتاده؟ زهراگفت: چیزی نشده مادر گلویم خشک شده آب می خواهم. خواب بابا را دیدم .
همین که زهرا گفت: آب می خواهم، خواب بابا را دیدم مادر زهرا شروع به گریه کرد و سریع به داخل آشپزخانه رفت گفت: صبر کن برایت آب بیاورم بعد خوابت را تعریف کن. زهرا نیز همان خواب مادرش را دیده بود. هر دو تعجب کردند .
زهرا از اینکه خواب پدرش را دیده بود، خیلی خوشحال بود حس کرد پدرش همیشه زنده است و در سخت ترین شرایط آنها را تنها نمی گذارد. زهرا بعد از این خواب لحظه به لحظه حالش بهتر شد. خوشحالی در چهره مادرش موج میزد، خدا را شکر کرد و از همسرش تشکر کرد. زهرا با نگاه به چهره خسته مادر که چند روز چون پروانه اطراف او می چرخید، او را غرق در بوسه کرد و با لبخند زیبایش خستگی را از تن مادر بیرون کرد.