ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

به خاکریز فرهنگی- مذهبی ضحی خوش آمدید. مولای من! یاری نما تا سربازت باشم، نه سربارت

محبت به موجودات

16 دی 1399 توسط شهید محمود رضا بیضائی

محبت به موجودات
همه جا را برف فرا گرفته بود. زهرا گوشه اتاق جلوی بخاری نشسته بود. درس های عربی¬اش را مرور می کرد. غبار پنجره را پوشانده بود. زهرا گفت: چه هوای سردی است. چه برفی می بارد! مادرش مشغول آشپزی بود گفت: زهرا چیزی شده؟ چیزی می خواهی؟
زهرا گفت: نه مادر می¬گویم : هوا سرد است.
مادر ش گفت: خوب زمستان است، هوا باید سرد باشد در این هوای سرد یک چیز گرم مثل چایی یا سوپ می تواند سردی هوا را از وجود آدم کمتر کند.
زهرا گفت: بله اگر بود خوب بود.
مادرش داخل آشپزخانه رفت: کاسه ای سوپ آورد و در مقابل زهرا گذاشت گفت: این هم یک سوپ گرم برای زهرا خانم.
زهرا با خوشحالی از مادرش تشکر کرد.
بلند شد رفت دستش را بشوید، از گوشه پنجره هوای بیرون را نگاه کرد، چقدر برف! از خوشحالی ذوق زده شده بود. ناگهان با دیدن پرنده کوچکی که در گوشه ای از برفها، خودش را مچاله کرده بود، دهانش باز ماند و ذوقش پرید گفت: مادر بیا این پرنده کوچک را بیین از سرما مچاله شده . مادرش گفت: خدای من! بیچاره چقدر مظلوم است.
زهرا گفت: مادر من می خواهم بروم پرنده را بیاورم.
مادرش گفت: زودتر برو تا از این مچاله تر نشده.
زهرا کتش را پوشید بیرون رفت.
پرنده کوچولو را آرام از کنار برف ها برداشت. در گوشه کتش قرار داد داخل اتاق شد. کنار بخاری گذاشت چند دقیقه نگذشته بود پرنده از مچالگی بیرون آمد. با جیر جیر کردن خوشحالی و تشکرش را ابراز نمود.

:leaves::leaves:

 2 نظر

چتر شادی

15 دی 1399 توسط شهید محمود رضا بیضائی

چتر شادی

باران شدیدی می بارید.  همه جا را آب فراگرفته بود. نرگس هنوز از مدرسه به خانه نیامده بود . مادرش با نگرانی هوای بیرون را نگاه  می کرد . نکند باران زیاد شود و نرگس هنگام بازگشت اتفاقی برایش بیفتد؟ زمان به سختی می گذشت. هر ثانیه اش برای او به اندازه یکسال بود. نگرانی و دلتنگی سراسر وجودش را در بر گرفته بود. با همسرش مسأله را در میان گذاشت. او گفت: چند دقیقه صبر کن اگر خبری نشد، بعد دنبالش می رویم. یک ساعت گذشت خبری نشد . مادر طاقت نیاورد از مغازه چتری خرید با پدر به مدرسه نرگس رفتند تا علت را جویا شوند. نرگس هنوز تعطیل نشده بود. چند دقیقه ای خانه مستخدم مدرسه ماندند. زنگ مدرسه به صدا در آمد نرگس با دیدن پدر و مادرش با خوشحالی در آغوش آنها پرید.

 

 8 نظر

میوه مخصوص

15 دی 1399 توسط شهید محمود رضا بیضائی

باران می بارید. سماور غل غل می کرد . نرگس سرمای سختی خورده بود. کنار شومینه در زیر پتو دراز کشیده بود. هر چند دقیقه یک بار داد و فریاد گلو  و شش هایش بلند می شد. تبش بالا رفته بود. لحظه به لحظه حالش بدتر می شد. مادر نگران حالش بود. هر چند دقیقه با طشت آب و نمک به سراغش می آمد. مادر زیر لب ذکر می گفت و برای شفای او دعا می کرد . چند لحظه ای کنار پنجره ایستاد بیرون را تماشا می کرد. باران همچنان می بارید.

همسرش شهید شده بود. در روستایشان بیمارستان نبود؛ تا شهر چندین ساعت فاصله بود . با خود گفت: اگر پدرش زنده بود الان می توانست او را به شهر و درمانگاه ببرد. اگر اتفاقی برایش بیفتد ؟!

اما چاره ای نداشت باید صبر می کرد و پاهایش را شستشو می داد . به داخل اتاق همسرش رفت ، رو به روی عکس او نشست ، با او درد و دل کرد .

کجایی ؟ کاش بودی! زهرا بیمار است من نمی توانم او را به درمانگاه ببرم. مگر فرزند تو نیست؟ پس چرا کاری نمی کنی؟ او را از خدا بخواه که بر گرداند.

همین طور با عکس همسرش درد و دل می کرد . خوابش برد. خواب دید، رضا وسط یک باغ بزرگ و زیبایی است ، همه آنجا هستند. زهرا و مادرش نیز آنجا هستند. رضا در حال پذیرایی از مهمانان بود. هنگامی که به همسرش و زهرا رسید میوه مخصوص با طعمی خاص مقابل آنان گرفت گفت: بخورید نگران نباشید ….  هنوز ادامه خوابش را ندیده بود که با صدای زهرا از خواب بیدار شد . خودش را به کنار زهرا رساند نگران حال زهرا بود . فکر کرد حالش بدتر شده است. گفت: چی شده  زهرا چه اتفاقی افتاده؟  زهراگفت: چیزی نشده مادر گلویم خشک شده آب می خواهم. خواب بابا را دیدم .

همین که زهرا گفت: آب می خواهم، خواب بابا را دیدم مادر زهرا شروع به گریه کرد و سریع به داخل آشپزخانه رفت گفت: صبر کن برایت آب بیاورم بعد خوابت را تعریف کن. زهرا نیز همان خواب مادرش را دیده بود. هر دو تعجب کردند .

زهرا از اینکه خواب پدرش را دیده بود، خیلی خوشحال بود حس کرد پدرش همیشه زنده است و در سخت ترین شرایط آنها را تنها نمی گذارد. زهرا بعد از این خواب لحظه به لحظه حالش بهتر شد. خوشحالی در چهره مادرش موج میزد، خدا را شکر کرد و از همسرش تشکر کرد. زهرا با نگاه به چهره خسته مادر که چند روز چون پروانه اطراف او می چرخید، او را غرق در بوسه کرد و با لبخند زیبایش خستگی را از تن مادر بیرون کرد.

 

 2 نظر

محبت به خانواده

13 دی 1399 توسط شهید محمود رضا بیضائی

محبت به خانواده

مامان در آشپزخانه مشغول آشپزی بود.

رضا وارد شد.

-          مامان خسته نباشید.

-          ممنوم

-          چه بوی خوبی می آید؟

-          چه می کنی؟

-           غذا درست می کنم.

-          چه غذایی؟

-          همان غذایی که دوست دارید؟ قورمه سبزی

-          دست مامان گلم درد نکند. چقدر زحمت می کشی؟ خسته شدی

-          می خواهی برایت یک چایی بریزم خستگی ات بیرون برود؟

-          چرا که نه؟ بریز من الان کارم تمام می شود و می آیم.

-          چشم. بفرماید این هم یک چایی تازه برای مامان گلم. بخورد تا روحیه اش تازه شود.

-          تو امروز با محبت شدی؟ چیزی می خواهیی؟

-          نه مامان چیزی نمی خواهم. مگر بد است که من برای شما یک چایی بریزم و خسته نباشید بگویم؟

-          نه بد نیست ولی شک کردم شاید تو کاری داری می خواهی با محبت کردن من، آن کارت را انجام بدهم؟

-          نه مامان کاری ندارم. فقط خواستم تشکر کنم از زحمات شما. شما به من محبت می کنید و غذای مورد علاقه ام را درست می کنید تا من خوشحال شوم . دیگر باید بروم سر کامپیوتر ، امتحان عربی دارم.
برو عزیزم. خداخیرت بده. موفق باشی

رضا خوشحال از دعای مادر، از آشپزخانه خارج شد.

 نظر دهید »

درخت انتظار

12 دی 1399 توسط شهید محمود رضا بیضائی

یا ابن الحسن(ع)
پرتو خورشید بر عالم می تابد تا همه جا را روشن و گرما بخشد، درختان و گیاهان رشد می نمایند.
آیا نباید پرتو گرمابخش وجود ت سرزمین قلبمان را روشن و گرما بخشد؟ آیا نباید درختان انتظار را به ثمر برساند؟
اللهم عجل لولیک الفرج

 2 نظر

در قبال محبت چه پاسخی باید داد؟

12 دی 1399 توسط شهید محمود رضا بیضائی

در قبال محبت چه پاسخی باید داد؟


باران می بارید. سماور غل غل می کرد . نرگس سرمای سختی خورده بود. کنار شومینه در زیر پتو دراز کشیده بود. هر چند دقیقه یک بار داد و فریاد گلو و شش هایش بلند می شد. تبش بالا رفته بود. لحظه به لحظه حالش بدتر می شد. مادر نگران حالش بود. هر چند دقیقه با طشت آب و نمک به سراغش می آمد. مادر زیر لب ذکر می گفت و برای شفای او دعا می کرد . چند لحظه ای کنار پنجره ایستاد بیرون را تماشا می کرد. باران همچنان می بارید.
همسرش شهید شده بود. در روستایشان بیمارستان نبود؛ تا شهر چندین ساعت فاصله بود . با خود گفت: اگر پدرش زنده بود الان می توانست او را به شهر و درمانگاه ببرد. اگر اتفاقی برایش بیفتد ؟!
اما چاره ای نداشت باید صبر می کرد و پاهایش را شستشو می داد . به داخل اتاق همسرش رفت ، رو به روی عکس او نشست ، با او درد و دل کرد .
کجایی ؟ کاش بودی! زهرا بیمار است نمی توانم او را به درمانگاه ببرم. مگر فرزند تو نیست؟ پس چرا کاری نمی کنی؟ او را از خدا بخواه که بر گرداند.
همین طور با عکس همسرش درد و دل می کرد . خوابش برد. خواب دید، رضا وسط یک باغ بزرگ و زیبایی است ، همه آنجا هستند. زهرا و مادرش نیز آنجا هستند. رضا در حال پذیرایی از مهمانان بود. هنگامی که به همسرش و زهرا رسید میوه مخصوص با طعمی خاص مقابل آنان گرفت گفت: بخورید نگران نباشید …. هنوز ادامه خوابش را ندیده بود که با صدای زهرا از خواب بیدار شد . خودش را شتابان به کنار زهرا رساند نگران حال زهرا بود . فکر کرد حالش بدتر شده است. گفت: چی شده زهرا چه اتفاقی افتاده؟ زهراگفت: چیزی نشده مادر گلویم خشک شده آب می خواهم. خواب بابا را دیدم .
همین که زهرا گفت: آب می خواهم، خواب بابا را دیدم مادر زهرا شروع به گریه کرد و سریع به داخل آشپزخانه رفت گفت: صبر کن برایت آب بیاورم بعد خوابت را برایم تعریف کن. زهرا نیز همان خواب مادرش را دیده بود. هر دو تعجب کردند .
زهرا از اینکه خواب پدرش را دیده بود، خیلی خوشحال بود حس کرد پدرش همیشه زنده است و در سخت ترین شرایط آنها را تنها نمی گذارد. زهرا بعد از این خواب لحظه به لحظه حالش بهتر شد. خوشحالی در چهره مادرش موج میزد، خدا را شکر کرد و از همسرش تشکر کرد. زهرا با نگاه به چهره خسته مادر که چند روز چون پروانه اطراف او می چرخید، او را غرق در بوسه کرد و با لبخند زیبایش خستگی را از تن مادر بیرون کرد.

#داستانک
#محبت_در_خانواده
#شهادت

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 33
  • ...
  • 34
  • 35
  • 36
  • ...
  • 37
  • ...
  • 38
  • 39
  • 40
  • ...
  • 55
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

بسم الله الرحمن الرحیم «خدای من! این من هستم بنده تو همان که نبودم. تو مرا از کتم عدم بیافریدی و مقام خلیفه اللهی را برایم برگزیدی تو خوب می دانستی که هدف از خلقت و حکمتت چه بود اما این من بودم که خلقتم را فراموش کردم.» «بسم رب الشهداء و الصدیقین» **خاکریز فرهنگی-مذهبی **آلاله های بی قرار شهیدان: سردار سلیمانی، ابراهیم هادی، محمودرضا تورجی زاده، محسن حججی، محمودرضابیضائی «الهی وَ رَبِّی مَن لی غَیرُک أسئَله کَشَف الضُرّی وَ نَظَرَ فی أمری.» «رَبِّ هَب لی حُکمَا وَ ألحِقنی بِا الصالِحین» «رَبَّنا لا تُزِغ قُلوبَنا بَعدَ إذ هَدیتَنا وَ هَب لَنا مُن لَدُنکَ رَحمَه إنک أنتَ ألوَهاب» **اللهم عجل لولیک الفرج**

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • ادبی
  • اهل بیت(ع)
  • بدون موضوع
  • به قلم خودم
  • ترجمه لغات انگلیسی
  • ترجمه نهج البلاغه
  • ترجمه و تفسیر قرآن
  • حدیث روز
  • خاطره شهدا
  • دانستنی های تندرستی
  • زندگی نامه شهدا
  • شعر شهدا
  • صحیفه سجادیه
  • طب اسلامی
  • معرفی کتاب
  • مهدویت
  • وصیت نامه شهدا
  • چکیده مقالات
  • کلام بزرگان

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟