محبت به موجودات
محبت به موجودات
همه جا را برف فرا گرفته بود. زهرا گوشه اتاق جلوی بخاری نشسته بود. درس های عربی¬اش را مرور می کرد. غبار پنجره را پوشانده بود. زهرا گفت: چه هوای سردی است. چه برفی می بارد! مادرش مشغول آشپزی بود گفت: زهرا چیزی شده؟ چیزی می خواهی؟
زهرا گفت: نه مادر می¬گویم : هوا سرد است.
مادر ش گفت: خوب زمستان است، هوا باید سرد باشد در این هوای سرد یک چیز گرم مثل چایی یا سوپ می تواند سردی هوا را از وجود آدم کمتر کند.
زهرا گفت: بله اگر بود خوب بود.
مادرش داخل آشپزخانه رفت: کاسه ای سوپ آورد و در مقابل زهرا گذاشت گفت: این هم یک سوپ گرم برای زهرا خانم.
زهرا با خوشحالی از مادرش تشکر کرد.
بلند شد رفت دستش را بشوید، از گوشه پنجره هوای بیرون را نگاه کرد، چقدر برف! از خوشحالی ذوق زده شده بود. ناگهان با دیدن پرنده کوچکی که در گوشه ای از برفها، خودش را مچاله کرده بود، دهانش باز ماند و ذوقش پرید گفت: مادر بیا این پرنده کوچک را بیین از سرما مچاله شده . مادرش گفت: خدای من! بیچاره چقدر مظلوم است.
زهرا گفت: مادر من می خواهم بروم پرنده را بیاورم.
مادرش گفت: زودتر برو تا از این مچاله تر نشده.
زهرا کتش را پوشید بیرون رفت.
پرنده کوچولو را آرام از کنار برف ها برداشت. در گوشه کتش قرار داد داخل اتاق شد. کنار بخاری گذاشت چند دقیقه نگذشته بود پرنده از مچالگی بیرون آمد. با جیر جیر کردن خوشحالی و تشکرش را ابراز نمود.
:leaves::leaves: