ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

به خاکریز فرهنگی- مذهبی ضحی خوش آمدید. مولای من! یاری نما تا سربازت باشم، نه سربارت

چراغ خانه

28 بهمن 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی

مهین با همسرش امیر بر روی کاناپه نشسته بودند و عصرانه می خوردند. هوای بهاری تا عمق جانشان نفوذ می کرد. گاهی لبخند زنان دخترشان الناز را تماشا می کردند که در ماسه های کنار ساحل بازی می کرد.  الناز به لطف اصرارهای پدربزرگ و مادربزرگش طعم این دنیا را می چشید. مهین و امیر دنیا را فقط برای خود می خواستند و می‌گفتند:

- بچه خوب نیست، جلوی خوشبختی آدم رو می گیره! اصلا نمیشه راحت بود!

اکنون که بچه به دنیا آمده بود، زندگی آن ها ، هر روز زیباتر می شد و معتقد بودند برای این که خانه شان در سکوت مطلق نباشد، همین یکی کافی است. الناز بزرگ شد و به مدرسه رفت. دوران تحصیل را طی کرد، تا این که وارد دانشگاه شد و با تلاشش بورسیه برای آلمان گرفت. در همین حین با هم دانشگاهی اش حسین آشنا شد، او هم رتبه اول دانشگاه بود که بورسیه شده بود. مدت ها بود که الناز و حسین همدیگر را می خواستند؛ اما هیچ کدام به خانواده ها چیزی نمی گفتند. با پیش آمدن قضیه بورسیه و این‌که مجرد بودنشان مانع از رفتنشان به آلمان می‌شد، حسین تصمیم گرفت تا موضوع علاقه شان را با خانواده اش در میان بگذارد. آنها نیز با پدر و مادر الناز صحبت کردند و قرار خواستگاری را گذاشتند. در یکی از عصرها حسین با خانواده اش به خواستگاری الناز رفتند. پدر و مادر الناز سنشان بالا رفته بود. برای آن ها خوشبختی دخترشان و آینده اش مهم بود. بعد از تحقیقاتی که در مورد حسین انجام دادند، به ازدواج آن دو موافقت کردند.

الناز و حسین عقد کردند و آخرهای تابستان مراسم ازدواج گرفتند و با شروع مهرماه آن دو وسایل و مدارک سفرشان به آلمان را آماده کردند و رفتند.

پدر و مادر الناز روزهای تنهایی را در جلوی خانه شان سپری می کردند و با نگاه به دریا خاطرات گذشته را مرور می کردند که الناز در کنار آنان بود و شیرینی زندگی شان را دو چندان می کرد؛ اما اکنون خانه در سکوت مطلق بود. مدتی گذشت، تا این که امیر بر اثر بیماری فوت کرد.

میهن تنها شد. گاه گاهی الناز با او تماس تصویری می گرفت؛ اما تنهایی و دلتنگی اش بیشتر می شد و یاد گذشته اش می افتاد که اطرافیانشان آن ها را به داشتن فرزندان بیشتر تشویق می کردند؛ اما آن ها کوتاهی کردند.

این فکر و خیالات و تنهایی‌ها  او را سوی خانه‌ی سالمندان کشاند.  

 

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

کلیدواژه ها: به قلم خودم داستانک چراغ خانه

موضوعات: به قلم خودم لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

بسم الله الرحمن الرحیم «خدای من! این من هستم بنده تو همان که نبودم. تو مرا از کتم عدم بیافریدی و مقام خلیفه اللهی را برایم برگزیدی تو خوب می دانستی که هدف از خلقت و حکمتت چه بود اما این من بودم که خلقتم را فراموش کردم.» «بسم رب الشهداء و الصدیقین» **خاکریز فرهنگی-مذهبی **آلاله های بی قرار شهیدان: سردار سلیمانی، ابراهیم هادی، محمودرضا تورجی زاده، محسن حججی، محمودرضابیضائی «الهی وَ رَبِّی مَن لی غَیرُک أسئَله کَشَف الضُرّی وَ نَظَرَ فی أمری.» «رَبِّ هَب لی حُکمَا وَ ألحِقنی بِا الصالِحین» «رَبَّنا لا تُزِغ قُلوبَنا بَعدَ إذ هَدیتَنا وَ هَب لَنا مُن لَدُنکَ رَحمَه إنک أنتَ ألوَهاب» **اللهم عجل لولیک الفرج**

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • ادبی
  • اهل بیت(ع)
  • بدون موضوع
  • به قلم خودم
  • ترجمه لغات انگلیسی
  • ترجمه نهج البلاغه
  • ترجمه و تفسیر قرآن
  • حدیث روز
  • خاطره شهدا
  • دانستنی های تندرستی
  • زندگی نامه شهدا
  • شعر شهدا
  • صحیفه سجادیه
  • طب اسلامی
  • معرفی کتاب
  • مهدویت
  • وصیت نامه شهدا
  • چکیده مقالات
  • کلام بزرگان

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟