قرار همیشگی
عشقش دعای ندبه بود و اشک هایی که از اعماق قلبش بر روی چادرش می ریخت. یاد امام زمان(عج) باعث از خود بی خود شدن او بود که در هر صورت به دعای ندبه برود. آن روز جمعه هم مثل جمعه هایی که در انتظار می گذشت، بهارآماده شد. کتابِ دعا و تسبیحش را درکیفش گذاشت، به همراه مادرش زهرا به سمت قرار همیشگی حرکت کردند.
کوچه ها و خیابان ها را یکی یکی پشت سر گذاشتند، تا به نزدیکی ورودی مسجد رسیدند. مسجد با در سبز رنگش و گلدسته های آبی رنگ از دور خودنمایی می کرد و شوق رسیدن را در بهار بیشتر می کرد؛ در همین هنگام که بهار عجله داشت تا سریع تر به داخل مسجد برسد، ماشین سواری که چند جوان در داخل آن بودند و صدای آواز و آهنگ ضبط صوت ماشینشان آنان را از خود غافل و بی توجه کرده بود، به بهار زد و او به گوشهی جدول پرت شد و بدون این که آن ماشین سوار توجه کند، سریع محل را ترک کرد.
زهرا خانم مادر بهار که ناله کنان امام زمان (عج) را صدا می زد. از این سوی خیابان به آن سو می رفت تا ماشینی پیدا شود اما کسی نبود. در حال ناامیدی به بالای سر بهار برگشت و شروع به گریه کرد که:« بهارم بلند شو بدون تو خزان می شوم بلند شو، دعا الآن شروع می شود. »
در همین هنگام ناگهان تاکسی سبز رنگی که بر روی شیشه های آن یا صاحب الزمان (عج) نوشته شده بود، در مقابل پای زهرا مادر بهار ایستاد. راننده تاکسی که آدم مُسن و خوش رویی بود با عجله به سمت آنها آمد و گفت:
چی شده خانم؟ چه اتفاقی افتاده؟
زهرا مادر بهار ماجرا را برای راننده تاکسی توضیح داد. در این هنگام راننده تاکسی گفت:
بلند شوید تا من شما را به بیمارستان برسانم .
زهرا مادر بهارگفت:
اما پولش چی؟ الان پولی به همراه ندارم؟
راننده تاکسی گفت:
فعلا عجله کن، دخترخانمت را به بیمارستان ببریم، من روزهای جمعه به عشق امام زمان(عج) رایگان کار می کنم.
اشک شوق در چشمان مادر بهار حلقه زد. سریع و به سختی بهار را در تاکسی گذاشتند و به سمت بیمارستان بردند.
دکتر آدم خوشرویی بود، به بالای سر بهار آمد؛ او را معاینه کرد و چند عکس از سر بهار گرفت. ضربه باعث شده بود که کمی دچار غش و ضعف شود.
چند دقیقه ای گذشت، صدای دعای ندبه که از تلویزیون بیمارستان پخش می شد، ناگهان به گوش بهار رسید و گویی که مولایش او را به سفری رویایی برده باشد ، در حالی که لبخندی بر لب داشت، چشمانش را باز کرد و شروع به گریه کرد.