مشک خونی
صبح زمستان بود؛ برف تا یک متر باریده بود. از خانه های کاهگلی روستا دود بخاری ها خارج می شد.
بچه ها می خواستند به مدرسه بروند؛ کبری خانم از آب ذخیره شده روزهای قبل، برای شوهرش مشهدی علی و بچه ها صبحانه را آماده کرد. بعد از خوردن صبحانه بچه ها راهی مدرسه شدند و شوهرش مشهدی علی به سرکارش رفت.
بعد به سراغ مرغ ها رفت به آنها دانه داد؛ جلوی دام ها یونجه ریخت، اتاق ها را مرتب کرد و در همین حین به فکر ناهار افتاد؛ اما آبی در ظرف ها باقی نمانده بود. گرمپوشش را بروی لباس هایش پوشید، گوشه ای از چهارقدش را در جلوی دهانش بست. مشک را بر روی دوشش گذاشت و به سمت رودخانه به راه افتاد.
کوچه های روستا پر از برف بود؛ پاهایش تا زانو در برف فرو رفته می رفت و سرما در مغز استخوانش رسوخ می کرد. هر بار تصمیم داشت به خانه برگردد؛ اما فکر ناهار و آب خانواده و لب های خشکیده بچه ها او را مصصم تر می کرد که به حرکتش ادامه دهد. او سرا شیبی ها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت تا به رودخانه رسید؛ به سختی آب به داخل مشک ریخت و آن را بر روی دوشش گذاشت. هنگام بازگشت کمی هوا مه آلود بود و صدای زوزه گرگ ها می آمد ، ترس از حمله گرگ ها و گم شدن در جنگل وجودش را فرا گرفته بود. مسیر دو راه داشت؛ اما اشتباهی از راهی رفت که به سمت جنگل و دره بود. هر چه قدر پیش می رفت، بیشتر سردرگم می شد؛ سرما لزره بر اندامش انداخته بود و دندان هایش تکان می خورد، خستگی خواب را مهمان چشمانش کرده بود؛ در گوشه ای نشست.
نزدیکی ها غروب شد؛ اما شوهرش و بچه هایش هر چه قدر منتظر ماندند؛ خبری از همسرش کبری خانم نبود.
دلواپس شدند، مشهدی علی به خانهی همسایه اش مشهدی رضا رفت و از مریم خانم زن مشهدی رضا سراغ کبری خانم را گرفت؛ او هم خبری نداشت. در فکر فرو رفت، ناگهان یادش به ظر های خالی آب افتاد و با خودش گفت:
احتمالا رفته است از رودخانه آب بیاورد. بچه ها را به همسایه اش مریم خانم سپرد؛ لبا سهایش را تند تند پوشید. با پتو و فانوس و مشهدی رضا به سمت رودخانه به راه افتادند. مسیر سخت بود؛ برف دوباره باریدن گرفته بود؛ هر چه قدر می خواستند قدمهایشان را تندتر بردارند؛ اما به زمین می خوردند تا این که با هر سختی که بود، بالآخره به رودخانه رسیدند، این طرف و آن طرف رودخانه را گشتند؛ خبری از کبری خانم نبود؛ تصمیم گرفتند از همدیگر جدا شوند و هر کدام مسیری را بروند و دوباره در همان جایی که بار اول بودند؛ به همدیگر برسند. مشهدی رضا از گوشه سمت چپ رودخانه و مشهدی علی از گوشه سمت راست رودخانه رفت.
مشهدی علی صدا می زد:
-کبری خانم کجایی ؟ جواب بده!
صدایی شنیده نشد؛ برفی انباشته شده بود و مشکی خونی کمی آن سوی تر زمین را رنگی کرده بود.
#داستانک