سفر به سرزمین خنده ها و شکلات ها
سفر به سرزمین خنده ها و شکلات ها
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. در وسط جنگلی بزرگ در کلبه ای کوچک خانم کوچولویی با خانواده اش تنها زندگی می کردند. او هیچ دوستی نداشت و تنها دوست صمیمی اش خورشید بود. خورشید هر روز صبح از پشت پنجره اتاقش در می زد، وارد می شد و با پر تو گرم و طلایی اش او را از خواب بیدار می کرد و تا شب در کنار هم بازی و شادی می کردند.
یک روز صبح مثل همیشه خورشید وارد اتاقش شد دوست کوچولوش را خوشحال ندید گفت: چرا امروز ناراحتی؟ خانم کوچولو گفت: من آرزو دارم به سرزمینی بروم که همه جا شکلاتی، خوراکی های خوشمزه، لباسهای زیبا، تفریح و بچه هایی شاد باشد. روزها و شب ها می گذشت و خانم کوچولو در آرزوی رفتن به آن سرزمین بود.
تا این که یک روز صبح مثل همیشه خورشید از پشت پنجره اتاقش شروع به در زدن کرد او را از خواب بیدار و با پرتو نورانی اش اتاق را روشن کرد و به او گفت: مگر منتظر رفتن به سرزمین شادی و شکلاتی نبودی؟ پس معطل نکن.
خانم کوچولو در حالی که چشمانش از خوشحالی برق می زد و لُپ هایش گل انداخته بود، با تعجب پرسید مگر چنین جایی است؟ و بدون معطلی آماده شد، لباس صورتی و کفش های روز عیدش را پوشید و سوار بر پرتو طلایی خورشید شد سال ها طول کشید تا به آنجا رسیدند. خانم کوچولو از تعجب دهانش باز ماند! وای خدای من این جا کجاست؟ چه جای زیبایی! چقدر دوست! چقدر خوراکی! چه لباسهای زیبایی! چقدر اسباب بازی! خورشید گفت این همان سرزمینی است که دوست داشتی.
در آنجا بچه ها با لباسهای زیبا، در دستانشان شکلات های رنگارنگ و خوشمزه بر روی ُسرسُره و چرخ و فلک های شکلاتی بازی می کردند و می خندیدند، اسباب بازی ها با خنده به خانم کوچولو سلام می کردند، همین طور که می رفت دوستان خندان زیادی پیدا کرد.
دوستانش به او گفتند: هر بچه ای که تازه وارد این سرزمین می شود، باید ملکه خانم از او دیدن کند، به او هدیه بدهد بعد بازی و تفریح کند. در حال صحبت و بازی بودند تا اینکه به قصر شکلاتی که تمام چیز های آن از شکلات ساخته شده بود رسیدند. به داخل قصر رفتند در آنجا ملکه خانم را دیدند که با لباسهای بلند طلایی رنگ با تاجی از شکلات و لُپ های گل انداخته و چشمانی مهربان بر روی تختی شکلاتی نشسته بود. یک تخت مخصوصی از شکلات نیز کنارش بود. خانم کوچولو وارد شد: تعجب کرد وای چه قصر زیبایی! چه ملکه زیبا و خوشحالی! چه لباسهای زیبایی! چقدر شکلات! ملکه صدایش را شنید، گفت: این صدای چه کسی بود؟ خانم کوچولو گفت: من تازه به این سرزمین آمده ام دوستانم مرا به اینجا آورده اند. نمی دانستم این قصر زیبا برای شما است ببخشید. ملکه با مهربانی و خوشحالی گفت: اشکال ندارد بیا کنار من روی این تخت بنشین.
داخل قصر بچه های بسیار خندان با لباسهایی رنگ رنگی بودند، که با دستور ملکه خانم برای خانم کوچولو، لباس، شکلات های خوشمزه و اسباب بازی های شکلاتی هدیه دادند، باورش نمی شد این همه هدیه را به او داده است. آن چنان خوشحال شد که فریاد زد. وای خدای من این ها چه زیباست! خدایا ممنونم!
ملکه خانم گفت: الان هدیه ات را گرفتی برو هر کجای این سرزمین دوست داری بازی کن. او با دوستانش از قصر بیرون آمدند با سُرسُره ها و چرخ و فلکهای شکلاتی بازی کردند، خوراکیهای خوشمزه خوردند. تا اینکه با ابری به نام ابر شکلاتی آشنا شد. ابر به او گفت: بیا برویم در این سرزمین گردش کنیم او که منتظر بود با خوشحالی روی ابر پرید.
ابر او را به دیدن پرندگان برد. وای چه پرندگان زیبایی! اینها به جای آواز می خندند؟ وایی چه حیواناتی! چقدر زیبا هستند! چه گل ها و درختان شکلاتی و خندان زیبایی! اینجا چقدر همه چیز زیبا و خندان است! او را بر روی یکی از درختان گذاشت، آن قدر بالا بود که حس کرد به آسمان رسیده است. با قهقه افتاد و بی هوش شد و با نسیم خنده به هوش آمد. ابر گفت: این همه شکلاتها و خنده ها از سر چشمه خنده و شکلات ها است می آیی آنجا برویم؟ خانم کوچولو با خوشحالی گفت: زودتر برویم. وای چه چشمه ای! چقدر خنده! چقدر شکلات! من هم می خواهم از اینها بخورم. آن قدر خورد که پوستش، لباسش، تمام بدنش شکلاتی شد و آن قدر بازی و شادی کرد که متوجه گذشت زمان نشد. یکی دو ساعت مانده بود که خورشید به خانه اش برگردد، ابر گفت: بیا برگردیم قصر ملکه خانم منتظر است.
هنگامی که برگشتند، ملکه خانم با قیافه خوشحال خانم کوچولو خوشحال تر شد و گفت: اینجا به تو خوش گذشت؟ به آرزویت رسیدی؟ از خوشحالی آن چنان ذوق داشت که، نمی دانست چگونه تشکر کند گفت: کاش من اینجا می ماندم ملکه خانم به او گفت: تو خانواده ات اینجا نیستند منتظرت هستند، خورشید هم باید به خانه اش برگردد، اما من به تو قُول می دهم که دوستان خوبی برای هم باشیم و هر زمانی که دوست داشتی و دلت تنگ شد دوباره خورشید تو را به اینجا بیاورد. خانم کوچولو به امید اینکه روزی دوباره به این سرزمین برگردد قبول کرد و سوار بر پرتو طلایی خورشید شد و خندان برگشت.
خانم کوچولو آن روز را فراموش نکرد و خورشید هم از اینکه دوست کوچولوش به آرزویش رسیده بود، خوشحال شد و قُول داد که دوباره او را به این سرزمین بیاورد.