ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

به خاکریز فرهنگی- مذهبی ضحی خوش آمدید. مولای من! یاری نما تا سربازت باشم، نه سربارت

روزهای سپری شده حوزه، رزوهایی با خاطرات شیرین

05 مرداد 1398 توسط شهید محمود رضا بیضائی
به قلم خودم
روزهای سپری شده


یا أَیهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَى رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ؛ ای انسان! تو با تلاش و رنج بسوی پروردگارت می‌روی و او را ملاقات خواهی کرد! » اکنون رنج و تلاش ادامه می یابد به سوی مسیر جدید ، حوزه علمیه الزهرا(س)محیطی آرام ساده ، بی ریا ، گرم ، با درختانی سبز و کوچک که آنها نیز مسیر کمال خود را طی می کردند .صبح آن روز مادر آب و قرآن به دست مرا به یاری خداوند به سمت سرزمین و چشمه دانایی ها و کمال بدرقه نمود روزی که ملائک ها بالهای خود را به منظور استقبال از ما سنگ فرش قدمهایمان نموده بودند.
مسیر سبز اطراف نورانی، ولی در مسیر باید مراقب بود اینجا دیگر فرعون نفس در کمین نشسته بود باید با دیو نادانی ها مجاهده می نمودیم و اسب سرکش جهالت را مسخر خود می نمودیم. هنگام ورودمان با اسفند و صلواتی که بوی عطرش فضای آنجا را روحانی و ملکوتی می کرد استقبال شدیم. برای ادامه مسیر با نقشه هدایت و فانوسی به دست توسلی جستیم تا مسیر حرکتمان را آغاز نماییم مسیری تا بی نهایت ، مسیری که ابتدایش با شن ، ماسه و پوتین ها و نخل های سر بر افراشته ای شروع شد که می خواست صبر و استقامت زنان و مردان را در دفاع از این مرز و بوم به نمایش بگذارد ، باید به سال های قبل خود می نگریستم و کوله بار تجربه ها را با خود حمل می کردم با یاد و نام شهدایی که به سرزمین آلاله های بی قرار پرواز نمودند شروع شد ، از آنها خواستیم که در ادامه مسیر ما را ثابت قدم بدارند تا حافظ و حامل پیام خون آنان باشیم .
در طول مسیر با اساتیدی همرا ه شدم که هر کدام دریایی بودند از علم و معرفت و دانایی که ما تشنگان و عاشقان جویای معرفت را به اوج کما ل معرفت و دانایی می رساندند و ما را در دریای علم و معرفت خود غوطه ور می کردند، روز ها بحث و کلاس گرم می گذشت روز هایی که باید بر سر کلاس امام صادق و امام باقر(علیهما السلام) می نشستیم تا گوش جان به نوای خوش آنها بسپاریم روز ها می گذشت و از پرواز به سرزمین آلاله های بی قرار خبری نبود و من خسته و نا امید در گوشه ای و مدام در فکر، پس این پرواز چی شد؟ مگر اینجا انسان به پرواز در نمی آید؟ مگر اینجا آرامش نمی یابد؟ پس آن آرامش و پرواز کجاست ؟ همچنان روز ها سپری می شد با خاطراتی که من در طول این مسیر همراه داشتم پاییز تمام می شد تعطیلات عید فرا می رسید دوباره طبیعت ، زندگی ، مرگ و رستاخیز را در ذهن ها تداعی می کرد حوزه هم آماده می شد برای جشن طبیعت همه چیز در حال نوشدن و زنده شدن اما مثل این که قلب من برای همیشه مرده بود و زندگی نداشت، البته در طول مسیر هرکدام از دوستان می خواستند شاد بودن را در وجودم تزریق نمایند اما مثل این که آن ها چیزی نبود که از ته دل و قلبم مرا آرام نماید وشعله مرا از درون خاموش نماید اما من ندانستم آن چی بود که هیچگاه مرا آرام درونی نکرد ، عید آن سال شروع شد اما با خاطره ای که هیچگاه فرامش نمی کنم . یک ماه از بهار گذشته بود درست در زمانی که طبیعت زنده شده بود و در اوج زیبایی و رشد ، درختان درحال شکوفه دادن و پرندگان سرود زندگی می خواندند درخت زندگی پدر بزرگم که شوق عروج را در من زنده می کرد برای همیشه خشک شد و هر برگی از آن در یاد و خاطراتمان برای همیشه به یادگار ماند. اما آن سال با اتفاقاتش تمام شد.
 نظر دهید »

هوا تاریک روشن صبح بود که بچه ها همراه پدر به چراگاه می خواستند بروند.

05 مرداد 1398 توسط شهید محمود رضا بیضائی

به قلم خودم
هوا تاریک روشن صبح بود
هوا تاریک روشن صبح بود. صدای خروس خوان گوش را نوازش می داد. دام ها در آغل ها به خواب عمیقی فرو
رفته بودند. بوی مطبوع نان تازه و دیوارهای کا هگلی باران خورده از روز قبل در فضا پیچیده بود. خانم هاکم کم بساط صبحانه را آماده کردند. مردان بعد از خوردن صبحانه خود را آماده می کردند که دام ها را به چراگاه ببرند که ناگهان، با صدای زنگوله دام ها بچه ها با عجله فراوان و اشتیاق عجیبی از خواب بر خاستند از پدرشان تقاضا کردند که آنها را با خود به چراگاه ببرد اما مادر و پدرشان نگران بودند که مبادا در هنگامی که پدرشان مشغول چرای دام ها می باشد از بچه ها غفلت کرده و اتفاقی برای آنها بیفتد مانع رفت انها می شدند. اما بچه ها قبول نمی کردند و اصرار داشتند که حتما به چراگاه بروند، چون هم دوست داشتند گردش و تفریح کنند و هم دوست داشتند به پدرشان کمک کنند.
پس از اصرار فراوان، بچه ها قول دادند که در چراگاه اذیت نکنند، از پدرشان دور نشوند، اگر پدرشان نیاز به کمک داشت به او کمک کنند، بعد از قولی که بچه ها به پدرشان دادند، تصیم گرفت که آنها را با خود به چراگاه ببرد بین راه که می رفتند در سبزه های باران خورده و خیس مشغول بازی و شادی بودند وعلاوه بر سبزی و خرمی چرا گاه آواز پرنده ها و پرواز پروانه ها نیز به زیبایی چراگاه افزوده بود که تصویر بسیار زیبای از عظمت خدا را به وجود آورده بود.
پدرشان مشغول چرای دام ها شد و بچه ها نیز به بازی کردن مشغول شدند که در بین بازی ناگهان متوجه شدند که یکی از دام ها نیست و با صدازدن پدرشان او را متوجه نبود یکی از دام ها نمودند پس با همدیگر به دنبال پیدا کردن آن دام رفتند بعد از مدتی که د نبالش به جستجو پرداختند بالاخره او را در میان یکی از بوته ها پیدا کردند پدرش از این که توانست با کمک بچه ها آن دام را پیدا کند خیلی خوشحال شد. و از اینکه آن روز بچه ها را با خود به چرا گاه برده بود خوشحال تر شد چون توانسته بودند به او کمک بزرگی کنند و بچه ها نیز خوشحال بودند که به پدرشان کمک کرده بودند. کم کم نزدیکی های غروب شد که باید به خانه بر می گشتند ولی ناراحت بودند که زود باید بر گردند اما چاره ای به بازگشت نداشتند پس همراه پدرشان بر گشتند و از او خواهش کردند که آنها را بار دیگر همراه خود به چراگاه ببرد پدرشان نیز به آنها قول داد که دوباره با هم به چراگاه بروند. بعد از اینکه به خانه برگشتند اتفاقات آن روز و کمکی که به پدرشان برای پیدا کردن آن دام کرده بودند را برای مادرشان تعریف کردند مادرشان از اینکه بچه ها به پدرشان کمک کرده بودند خوشحال شد و همگی بعد از خوردن شام و کمی استراحت با قلبی خوشحال و راضی به خواب رفتند .

 نظر دهید »

سجاده نیاز را باز می کنیم و دوست داریم تا ملکوت به پرواز در آیم اما این منیت ها مانع پرواز می شود

05 مرداد 1398 توسط شهید محمود رضا بیضائی

سجاده
آنگاه که سجاده نیاز م را گشودم تا به پرواز درآیم دلم می خواست به با لاترین نقطه آسمان برسم، جایی که حجابی نباشد. ناگاه ندایی از ملکوت مرا به خود فرا می خواند به کجا چنین شتابان؟ به ایست «إنِّی أَنَا رَبُّکَ فَاخْلَعْ نَعْلَیکَ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ ؛ من پروردگار توام! کفشهایت را بیرون آر، که تو در سرزمین مقدس «طوی» هستی! »«طه، آیه12» برای رسیدن ادب حضور لازم است. دیگر اجازه بالاتر از این نیست باید برگردی به سوی فرعون نفست، همان که ادعای خدایی می کند؛ باید این منیتها را کنار بگذاری. این راه طولانی است، و جاده بس نا هموار آفات در کمین قلب و عقل توست باید مراقب نفست باشی که در طی طریق آسمان به تو ایست ندهد. باید مراقب باشی از تابلوی عبور ممنوع گذر نکنی و به ندای قلبت پاسخ بده. خود را از قفس تن این پیله تنیده به پای پرواز قلبت نجات بده.

 نظر دهید »

عروج روح ها در شب آن هنگام که روح از بدن جدا شده و به سمت ملکوت می رود

05 مرداد 1398 توسط شهید محمود رضا بیضائی

عروج روح هاشب آرام است. همه چیز در خواب، کار و تلاش به پایان رسیده است صدای بانگ و فریاد زمینیان به گوش نمی رسد
انسانها در خواب بی خبری به سر می برند چه سکوت عجیبی شیپور مرگ را زده اند قیامتی عظیم بر پا شده است «
هُوَ الَّذِی یتَوَفَّاکُمْ بِاللَّیلِ وَیعْلَمُ مَا جَرَحْتُمْ بِالنَّهَارِ ثُمَّ یبْعَثُکُمْ فِیهِ لِیقْضَى أَجَلٌ مُسَمًّى ثُمَّ إِلَیهِ مَرْجِعُکُمْ ثُمَّ ینَبِّئُکُمْ بِمَا کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ؛ او کسی است که (روح) شما را در شب (به هنگام خواب) می‌گیرد؛ و از آنچه در روز کرده‌اید، با خبر است ؛ سپس در روز شما را (از خواب) برمی‌انگیزد؛ و (این وضع همچنان ادامه می‌یابد) تا سرآمد معینی فرا رسد؛ سپس بازگشت شما به سوی اوست؛ و سپس شما را از آنچه عمل می‌کردید، با خبر می‌سازد.» (آیه60 سوره انعام)
روح ها در حال عروج به ملکوت آسمانها می باشند، نجواهای آسمانیان فضا را پر کرده است صدا ها آرام در گلو ها حبس شده است سرنوشت ها رقم می خورد صفی با شکوه از عروج رو ح ها کشیده شده است هر کدام در وادی خود در حال سیر و سلوک می باشند. جایگاها مشخص چه منظره ای! عده ای اوج می گیرند با لامی روند و بالاتر دلبستگی ها فارغ شده، آزاد و رها در آسمانها سرود آزادی می خوانند زمان در گذر اما آنها همچنان به سیر ملکوتی خود ادامه می دهند همچنان پیش به سوی ملکوت می روند.
نا گهان صدایی همه را از حرکت باز می دارد چه اتفاقی افتاده؟ باید دوباره بر گردید به سمت زمین و به سوی انسانها نگاه ها به هم گره می خورد چاره ای به باز گشت نیست پس از سفری طو لانی از حرکت باز می ایستند به جایگاه خود در انتظار سفر ملکوتی دیگر. اما روح ها همچنان بی صبرانه منتظر تا ادامه سفر در وقت دیگر تا سر آمدی دیگر و کنار رفتن پردها تا اسرار درون بر ملا شود.

آنچه کردی اندر این خواب جهان گردت هنگام بیداری عیان

 1 نظر

توصیف شیئ بی ارزشی چون خاک که تبدیل به گلدان شده و ارزش و مقام می یابد

05 مرداد 1398 توسط شهید محمود رضا بیضائی
به قلم خودم

موجود بی ارزشی بودم. همه به دیده حقارت به من می نگریستند، ارزش و شخصیتی برایم کسی قائل نبود. روز ها و شب ها در گذر تاریخ و ایام سپری می شد، من همچنان بی ارزش بودم و شخصیتم نادیده انگاشته می شد. اشخاص با پاهایشان هر روز مرا و شخصیتم را خُرد و له می کردند. و تنها درون من چیز های که قابل استفاده نبود قرار می دادند. روزها، شب ها، سال ها سپری شد، اما من نا امید نبودم؛ چرا که روزگار همیشه یک جور نیست، پس بخت با من یار شد، شخصی از کنارم عبور می کرد نا گهان ایستاد، خوب مرا تماشا نمود، جرقه ای به ذهنش خورد، با خودش اندیشید حیف نیست این موجود اینجا شخصیتش لگدمال و بی ارزش شود به مکانی باز گشت.
بعد از چندین روز دوباره برگشت در حالی که گونی بر دست داشت و یک بیل و کُلنگی بر دوشش بود. مقداری از من را برداشت و به جایی دور دست برد، جایی تاریک در آنجا بر روی من خیلی کار کرد آن قدر مرا زیر و رو کرد تا همه وجودم یک دست و یک رنگ شد تا قابلیت شکل یافتن یابد،سپس مرا به شکل گلدان های مختلف و متنوع در آورد، بر رویم شروع به رنگ آمیزی و نقاشی هایی که هر کدام مفهوم خاصی را می رساند نمود. من زیبا شده بودم از بی مقداری و بی ارزشی بیرون امده بودم. انگاه در زیر بدنم سوراخی ایجاد کرد که ناراحتی ها وگِله های روزگار را بیرون ریزد تا درونم نماند و باعث خرابی درونم نشود.بعد مرا به بازاربرد.
اشخاص از کنارم عبور می کردند، به به و چهچه می گفتند، سپس به فروشنده از قیمت و بهای من سؤال کردند آن چنان با ارزش شده بودم که با هر قیمیتی می بود می خریدند، و به منزلهایشان می بردند. و درون قلبم گل بوتهایی قرار دادند، تا از درون وجودم رشد نماید و زینت بخش محافل و خانه هایشان باشد، اکنون من از بی ارزشی به ارزش و مقام دست یافته بودم. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم . و شاد و سرحال در خیال خود به فردا و آینده می نگریستم.
حال باید به خود آیم و بنگریم، روزگار همیشه مثل هم نیست اکنون که ما چیزی را بی ارزش و بی شخصیت می بینیم ممکن است روزی ارزش ، مقام و شخصیت یابد و در بهترین مکان ها و جا ها قرار داده شود …..
 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 44
  • 45
  • 46
  • 47
  • 48
  • 49
  • ...
  • 50
  • ...
  • 51
  • 52
  • 53
  • 54
  • 55
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

بسم الله الرحمن الرحیم «خدای من! این من هستم بنده تو همان که نبودم. تو مرا از کتم عدم بیافریدی و مقام خلیفه اللهی را برایم برگزیدی تو خوب می دانستی که هدف از خلقت و حکمتت چه بود اما این من بودم که خلقتم را فراموش کردم.» «بسم رب الشهداء و الصدیقین» **خاکریز فرهنگی-مذهبی **آلاله های بی قرار شهیدان: سردار سلیمانی، ابراهیم هادی، محمودرضا تورجی زاده، محسن حججی، محمودرضابیضائی «الهی وَ رَبِّی مَن لی غَیرُک أسئَله کَشَف الضُرّی وَ نَظَرَ فی أمری.» «رَبِّ هَب لی حُکمَا وَ ألحِقنی بِا الصالِحین» «رَبَّنا لا تُزِغ قُلوبَنا بَعدَ إذ هَدیتَنا وَ هَب لَنا مُن لَدُنکَ رَحمَه إنک أنتَ ألوَهاب» **اللهم عجل لولیک الفرج**

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • ادبی
  • اهل بیت(ع)
  • بدون موضوع
  • به قلم خودم
  • ترجمه لغات انگلیسی
  • ترجمه نهج البلاغه
  • ترجمه و تفسیر قرآن
  • حدیث روز
  • خاطره شهدا
  • دانستنی های تندرستی
  • زندگی نامه شهدا
  • شعر شهدا
  • صحیفه سجادیه
  • طب اسلامی
  • معرفی کتاب
  • مهدویت
  • وصیت نامه شهدا
  • چکیده مقالات
  • کلام بزرگان

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟