هوا تاریک روشن صبح بود که بچه ها همراه پدر به چراگاه می خواستند بروند.
به قلم خودم
هوا تاریک روشن صبح بود
هوا تاریک روشن صبح بود. صدای خروس خوان گوش را نوازش می داد. دام ها در آغل ها به خواب عمیقی فرو
رفته بودند. بوی مطبوع نان تازه و دیوارهای کا هگلی باران خورده از روز قبل در فضا پیچیده بود. خانم هاکم کم بساط صبحانه را آماده کردند. مردان بعد از خوردن صبحانه خود را آماده می کردند که دام ها را به چراگاه ببرند که ناگهان، با صدای زنگوله دام ها بچه ها با عجله فراوان و اشتیاق عجیبی از خواب بر خاستند از پدرشان تقاضا کردند که آنها را با خود به چراگاه ببرد اما مادر و پدرشان نگران بودند که مبادا در هنگامی که پدرشان مشغول چرای دام ها می باشد از بچه ها غفلت کرده و اتفاقی برای آنها بیفتد مانع رفت انها می شدند. اما بچه ها قبول نمی کردند و اصرار داشتند که حتما به چراگاه بروند، چون هم دوست داشتند گردش و تفریح کنند و هم دوست داشتند به پدرشان کمک کنند.
پس از اصرار فراوان، بچه ها قول دادند که در چراگاه اذیت نکنند، از پدرشان دور نشوند، اگر پدرشان نیاز به کمک داشت به او کمک کنند، بعد از قولی که بچه ها به پدرشان دادند، تصیم گرفت که آنها را با خود به چراگاه ببرد بین راه که می رفتند در سبزه های باران خورده و خیس مشغول بازی و شادی بودند وعلاوه بر سبزی و خرمی چرا گاه آواز پرنده ها و پرواز پروانه ها نیز به زیبایی چراگاه افزوده بود که تصویر بسیار زیبای از عظمت خدا را به وجود آورده بود.
پدرشان مشغول چرای دام ها شد و بچه ها نیز به بازی کردن مشغول شدند که در بین بازی ناگهان متوجه شدند که یکی از دام ها نیست و با صدازدن پدرشان او را متوجه نبود یکی از دام ها نمودند پس با همدیگر به دنبال پیدا کردن آن دام رفتند بعد از مدتی که د نبالش به جستجو پرداختند بالاخره او را در میان یکی از بوته ها پیدا کردند پدرش از این که توانست با کمک بچه ها آن دام را پیدا کند خیلی خوشحال شد. و از اینکه آن روز بچه ها را با خود به چرا گاه برده بود خوشحال تر شد چون توانسته بودند به او کمک بزرگی کنند و بچه ها نیز خوشحال بودند که به پدرشان کمک کرده بودند. کم کم نزدیکی های غروب شد که باید به خانه بر می گشتند ولی ناراحت بودند که زود باید بر گردند اما چاره ای به بازگشت نداشتند پس همراه پدرشان بر گشتند و از او خواهش کردند که آنها را بار دیگر همراه خود به چراگاه ببرد پدرشان نیز به آنها قول داد که دوباره با هم به چراگاه بروند. بعد از اینکه به خانه برگشتند اتفاقات آن روز و کمکی که به پدرشان برای پیدا کردن آن دام کرده بودند را برای مادرشان تعریف کردند مادرشان از اینکه بچه ها به پدرشان کمک کرده بودند خوشحال شد و همگی بعد از خوردن شام و کمی استراحت با قلبی خوشحال و راضی به خواب رفتند .