ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

به خاکریز فرهنگی- مذهبی ضحی خوش آمدید. مولای من! یاری نما تا سربازت باشم، نه سربارت

دغدغه مند ظهور

15 خرداد 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی

مولایم !

روزها می گذرد و ما در خواب غفلت به سر می بریم  و گامی هر چند اندک در راه تحقق ظهورت بر نمی داریم. نمی دانم شاید درگیر زمانه،  حساب و کتاب شب و روز هستیم  و دغدغه هایی برای خود ایجاد کرده ایم که شما را فراموش کرده ایم و به غیبتت خو گرفته ایم؛ وگرنه اگر دغدغه حضورت را داشتیم لحظه ای آرام و قرار نداشتیم . آری چطور ممکن است ما برای کوچکترین چیز آن چنان دغدغه مند گردیم که آرامش و قرارمان را بگیرد اما برای ظهور و حضور تو  دغدغه مندت نیستیم وگرنه این گونه نبود. 

 4 نظر

انتخابات

10 خرداد 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی

 انسان در طول تاریخ همیشه در حال انتخاب بوده است ، انتخاب هایی که سرنوشت او را رقم زده است چه انتخاب در زندیشخ و اعتقاد و چه انتخاب در  امور کشورش. انتخابها در سرنوشت ما ثاثیر گذار است ، انتخابهایی که بر اساس عقل و منطق و اگاهی صورت گیرد می تواند سرنوشت رضایت بخشی را برای انتخاب کننده رقم بزند؛ اما انتخابی که بر اساس عدم آگاهی باشد سبب شکست برای آن شخص یا جامعه اش می گردد. 

 

اکنون که دوباره در مرحله انتخاب سرنوشت ساز قرار گرفته ایم  که  می تواند کشور را به سقوط یا سعادت برساند.  از آنجایی که همه ما  خواهان رسیدن به سعادت و پیشرفت خود و جامعه ای که در آن زندگی می کنیم، هستیم پس چه بهتر که برای سعادت خود و جامعه انتخاب شایسته داشته باشم تا سعادت همگی ما در راستای آن انتخاب صحیح تأمین گردد. 

 2 نظر

الماس های ارزشمند

09 خرداد 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی

 

الماس ها چیزهایی هستند که ما انسان  ها  آن ها را ارزشمند می دانیم،  از آن ها مواظبت می نمایم؛ استفاده تزئینی و زیبایی می نمایم؛ اما الماس های دیگر است که جنس زیباییشان متفاوت تر است.

جنسشان حس خوب نزدیکی با خدا است که  این الماس ها ، الماس های دعا و مناجات می باشند و ما را به سمت خداوند می کشاند تا ارتباطمان را قوی  نمایند و جان و روحمان را به درخشش ،  جلا و ذوق   رفتن به سویش وا می دارد.. 

کاش این لحظات را بیشتر دریابم.

 نظر دهید »

گردنبند مرگ

04 خرداد 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی


مریم با چهره ای نگران و مضطرب بر روی چهار سوی در، مقابل مادرش ایستاده بود و قدرت حرکت به سمت مادرش را نداشت. مادرش که در داخل سالن مشغول نظافت بود، ناگهان سرش را با لا برد و متوجه مریم شد، نگاه آن دو به همدیگر گره خورد.
مادرش مضطرب و متعجبانه گفت:
-چی شده است؟ چه اتفاقی افتاده! چرا این قدر نگرانی؟
- مریم من من کنان گفت:
- چیزی نشده
- اگر چیزی نشده، پس چرا تو این قدر مضطرب و نا آرامی؟
مریم زبان گشود و با ترس ولرز گفت:
- چند روزقبل جشن تولد دوستم مهسا بود، همه ی دوستان را دعوت کرده بود. من را هم دعوت کرد، من دوست نداشتم بروم و بهانه های مختلف می آوردم اما او گفت:
- نه تو هم باید باشی، این طور دلچسب نیست.
من هم وقتی که دیدم تمام دوستان از مهمانی ، کادوها و لباس ها یی که می خواهند بپوشند، تعریف می کنند من هم مجبور شدم گفتم :
- فلان گردنبندم را می خواهم روی لباس صورتی ام بپوشم.
و برای آنکه در مقابل انها کم نیاورم، مجبور شدم چندساعتی گردنبند نسترن را قرض بگیرم.
مادر مریم در حالی که متعجبانه صحبت های مریم را گوش می کرد و سرش را تکان می داد گفت:
- خوب بعد چی شد؟ گردنبند را گرفتی؟
مریم گریه کنان گفت:
- کاش نمی گرفتم! کاش به آن مهمانی نمی رفتم کاش! از شما اجازه می گرفتم.
مادرش دوباره گفت:
- مگر چی شد؟ چه بر سر گردنبند آمد؟
در مهمانی بودیم که مراسم همراه با شلوغی، هیجان و برف شادی همراه بود، من هم کمی جلوتر رفتم تا از برف ها روی سر مهسا و بقیه بریزم نمی دانم در شلوغی چطور شد گردنبند گم شد هر چقدر گشتم پیدا نشد.
مادرش با ناراحتی و عصبانیت گفت:
- اخر تو نگفتی این امانت نسترن است! نگفتی بدون اجازه از ما نباید کاری انجام یدهی؟ حالا من با این آشی که تو پختی چه کار کنم؟ از کجا پیدا کنم؟
مریم با پشیمانی گفت:
- به با با نگو، هر وقت دوستم نسترن زنگ زد یک جوری دست به سرش می کنیم تا بعد پیدا کنیم؟
مادرش گفت:
- اخر من با تو چه کار کنم از کجا پیدا کنیم چه کار کنیم؟
مریم با نگرانی گفت:
- نمی دانم نمی دانم و با گریه به داخل اتاقش رفت و در را بست و گفت:
- می خواهم فکر کنم چه کاری باید انجام دهم!
ساعت ها گذشت خبری از مریم نشد مادرش نگران شد به سمت اتاقش رفت. در را باز کرد و متعجبانه مریم را با یک مشت قرص روی تختش دید با جیغ به سمتش دوید، بدنش سرد بود.
#امانت
#مسئولیت

 2 نظر

تیشه بر دوش

31 اردیبهشت 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی

 

:cherry_blossom:هوای سرد زمستان در مغز استخوان فرو می رفت. علی با بشقابی از تخمه در جلوی بخاری نشسته بود و با کنترل تلویزیون شبکه ها را بالا و پایین می کرد.

:hibiscus:مادرش خسته و با لرز از بیرون آمد. نگاهی به باقی مانده هیزم و بخاری انداخت که هرلحظه رو به خاموشی می رفت و هوای اتاق را سرد تر می کرد. به محمد چشم انداخت تا به خود آید و کمی هیزم در دهان بخاری بریزد تا زندگی از سر بگیرد؛ اماتفاوتی به حالش نداشت، شبکه های تلویزیونی ساعت ها بود که او را در مقابل خودش میخ کوب کرده بودند و انگار نه انگار که مسئولیتی هم دارد.

:leaves:مادرش با دستانی لرزان به ناچار تیشه را برداشت و به بیرون از خانه رفت. او همچنان می رفت و از لرز زانوهایش همراهیش نمی کرد و با سرمایی که هر لحظه او را بی رمق تر می¬کرد. گاهگاهی به پشت سرش نگاه می کرد تا شاید محمد به خود آمده باشد و به دنبال مادرش بیاید ؛ اما خبری نبود.

:hibiscus:پا های سرد و دستان بی جان مادر جاده را تا رسیدن به مقصد مورد نظر به اجبار طی می نمود. تیشه ای که بر روی شانه اش بود سنگینی آن را بر روی دوشش دوچندان می نمود و او را بی رمق تر می کرد. او با صورت چروکیده، ابروانی گره کرده و پریشان، دلی شکسته روزهای نه چندان دور خودش را می نگریست که همسرش زنده بود و هر لحظه وسیله آرامش او را فراهم می کرد؛ اما اکنون زمان گذشته بود و بافرزندی همراه بود که بی توجهی او به این چیزها او را پریشان تر می نمود. ساعت ها گذشت علی همچنان جلوی تلویزیون و در حال عوض کردن کانال بود، رنگ غروب به آسمان پاشیده شده بود؛ اما از مادر خبری نبود. با خود فکر کرد هر کجا باشد تا دقایقی دیگر بر می گردد.

:cherry_blossom:او باقی مانده هیزم را در بخاری ریخت؛ غذایش را خورد و خوابید به امید این که مادرش تا چند دقیقه دیگر با هیزم از راه برسد.

:leaves:صبح علی با سرما، لرز و صدای به هم خوردن دندانهایش مادرش را صدا زد و به سمت جای هیزم ها رفت؛ اما نه از مادر خبری بود و نه از هیزم ها. ناگهان به خودش آمد که دیروز نزدیکی های غروب مادرش برای جمع آوری هیزم به اطراف جنگل رفته بود، خواب از سرش پرید! با عجله چند پتو برداشت دوان دوان به سمت جنگل دوید. رد پاهای مادر در میان برف گم شده بودند، آن طرف تر یک چیزی افتاده بود!…با وحشت مادرش را صدا زد. صورتش را نزدیک صورت مادر برد…نفسی او را گرم نکرد.

#ارتباط_با_والدین
#داستانک

 نظر دهید »

برق امید وفور نعمت

10 اردیبهشت 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی

:tulip: برق امید وفور نعمت
:hibiscus:پرونده اش در دستان لرزان و پینه بسته اش خود نمایی می کرد، روزها را به امید امضایی هر روز کیلومترها می پیمود و به آنجا می رفت، اما با بهانه های جدید آنها رو به رو می شد.
:fallen_leaf:روز هایش به سختی می گذشت، فقر، قرض، بیماری بچه ها امانش را بریده بود، محمد تمام راها را امتحان کرده بود؛ اما کم آورده بود و خسته و نالان هر روز او را از اینجا به آنجا حواله می کردند.
:cherry_blossom:محمد تصمیمش را گرفته بود و مصمم بود که بالاخره کاری کند، فکری به ذهنش رسیده بود و می خواست وامی بگیرد؛ بلکه کارگاهی راه بیندازد، تا بتواند حداقل گوشه ای از مشکلاتشان را حل کند، شب رو روز این سو به آن سو می دوید؛ اما کسی به سخن و درد یک شخص زخمی توجهی نداشت، به اتاق رئیس که می رسید، به بهانه های مختلف او را بیرون می کردند.
:leaves:محمد به امید فرداها از این اتاق رئیس به آن اتاق رئیس می رفت؛ اما سرانجام کاری پیش نبرد.
:hibiscus: یادش به حدیثی افتاد که چند وقت قبل در جایی دیده بود، که در زمان حضور حضرت، وفور نعمت است، بر کارگزار و مسئولان سخت گیر و بر ضعفا و فقرا مهربان. همچنان که چراغ امیدی با این حدیث در دلش روشن شده بود، آنها را به امام زمان(عج) واگذار کرد و آرزو کرد کاش آن روز هر چه سریعتر فرا رسد.
:small_blue_diamond:امام جعفرصادق (علیه‌السلام)
«المَهدی سَمِحٌ بِالمالِ شدیدٌ عَلی العُمّالِ رحیمٌ بِالمَساکینِ؛
:tulip:حضرت مهدی(علیه‌السلام) بخشنده است و مال را به وفور می بخشد، بر مسئولان و کارگزاران بسیار سخت‌گیر و بر فقرا و ضُعفا رئوف و مهربان است.»
:books: الملاحم و الفتن، ص ١٣٧

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 21
  • 22
  • 23
  • ...
  • 24
  • ...
  • 25
  • 26
  • 27
  • ...
  • 28
  • ...
  • 29
  • 30
  • 31
  • ...
  • 55
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

بسم الله الرحمن الرحیم «خدای من! این من هستم بنده تو همان که نبودم. تو مرا از کتم عدم بیافریدی و مقام خلیفه اللهی را برایم برگزیدی تو خوب می دانستی که هدف از خلقت و حکمتت چه بود اما این من بودم که خلقتم را فراموش کردم.» «بسم رب الشهداء و الصدیقین» **خاکریز فرهنگی-مذهبی **آلاله های بی قرار شهیدان: سردار سلیمانی، ابراهیم هادی، محمودرضا تورجی زاده، محسن حججی، محمودرضابیضائی «الهی وَ رَبِّی مَن لی غَیرُک أسئَله کَشَف الضُرّی وَ نَظَرَ فی أمری.» «رَبِّ هَب لی حُکمَا وَ ألحِقنی بِا الصالِحین» «رَبَّنا لا تُزِغ قُلوبَنا بَعدَ إذ هَدیتَنا وَ هَب لَنا مُن لَدُنکَ رَحمَه إنک أنتَ ألوَهاب» **اللهم عجل لولیک الفرج**

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • ادبی
  • اهل بیت(ع)
  • بدون موضوع
  • به قلم خودم
  • ترجمه لغات انگلیسی
  • ترجمه نهج البلاغه
  • ترجمه و تفسیر قرآن
  • حدیث روز
  • خاطره شهدا
  • دانستنی های تندرستی
  • زندگی نامه شهدا
  • شعر شهدا
  • صحیفه سجادیه
  • طب اسلامی
  • معرفی کتاب
  • مهدویت
  • وصیت نامه شهدا
  • چکیده مقالات
  • کلام بزرگان

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟