ادعای سربازی
مولای من!
همیشه گفته ام سربازت هستم اما همیشه کارهایم بر خلاف آن چیزی بود که ادعاکردم.
مولای من! بدون کمک تو من نیست و نابود خواهم شد و نمی توانم سربازیت نمایم یاریم نما تا …..
مولای من!
همیشه گفته ام سربازت هستم اما همیشه کارهایم بر خلاف آن چیزی بود که ادعاکردم.
مولای من! بدون کمک تو من نیست و نابود خواهم شد و نمی توانم سربازیت نمایم یاریم نما تا …..
مولایم سلام!
روزتان مبارک .
اجازه می دهید پدر خطابتان کنم؟
پدری که در تمام حالات و روزهایم مواظبم بودی که گم نشوم و روشنایی حضورت را در سراسر زندگی ام وارد کردی.
پدر عزیزم می دانم که تو هیچ گاه ما را فراموش نخواهی کرد و تنها نخواهی گذاشت اما مرا ببخش که رسم ادب را به جا نیاوردم و نتوانستم آن طور که شما می خواهید باشم.
می شود یاریم نمایی ؟
این روزها حال خوبی ندارم.
نیازمند دست پرمهر و محبت شما هستم تا بر روح و قلبم کشیده شود.
بی شک روحم زخمی و جسمم خسته است.
در مانده و بی پناهم
نمی دانم مسیر حرکتم کجاست .
می خواهم دستانم را در دستانتان بگذارم و مرا از کوچه پس کوچه های تاریک قلبم به مسیر نور و روشنایی رهنمون نمایی.
مولا و پدر از تو می خواهم که همیشه دستانم را بگیری و هیچ گاه رهایم نکنی و با لبخند مهربانت و دعاهایت همیشه مرا بدر قه نمایی.
می خواهم کمک نمایی که موجبات اذیت و ناراحتی ات را فراهم نکنم.
می خواهم یاریم نمایی که قلبتان را زخمی و چشمانتان را گریان نکنم.
مولایم یاریم نما که بدون یاری تو من نیست و نابود می شوم. خواهش می کنم یاریم کن و دستانم را بگیر از این آشفته بازار دنیا مرا سالم به مقصد برسان. میشود محبت همیشگی ات را در قلبم بیندازید؟
پدر مهربانم علی جان(ع) روزت مبارک.
پدر مهربانم مهدی جان(ع) روزت مبارک.
استغاثه به امام زمان(عج)
شب های چهارشنبه قرار همیشگی حسین و خانواده اش مسجد جمکران بود. آنها چندین کیلومتر مسیر را به شوق مولایشان صاحب الزمان(عج) طی کردند. نزدیک غروب به قم رسیدند. خیابان های شلوغ را پشت سر گذاشتند تا به نزدیکی های مسجد رسیدند. زهرا به حسین گفت: می خواهم چند تسبیح و مهر بخرم.
حسین نزدیک بازار ماشین را در گوشه ای پارک کرد. زهرا دستان علی را گرفت و وارد بازار شدند. بازار شلوغ بود. مجسمه ها و اجناسی که با رنگ و لعاب تزئین و برق انداخته شده بودند، همه را به سمت خود جذب می کرد. فروشنده ها مردم را با صدای خود به سمت خرید اجناسشان تحریک می کردند.
زهرا هرچقدر جلوتر می رفت، مغازه مورد نظرش را نمی دید. مأیوسانه در مسیر برگشت، چشمش به مغازه کوچک و خلوتی در گوشه بازار افتاد. هر سه خوشحال به سویش رفتند. با سلام و احوالپرسی، مشغول برانداز کردن مهر و تسبیح ها شدند. علی با دیدن اسباب بازی ها دهانش باز ماند . ذوق زده از پدر و مادرش جدا شد و به سمت مغازه آنطرف بازار رفت . ناگهان در شلوغی بازار گم شد. دنبال خانمی رفت. فکر می کرد مادرش است. رفت و رفت و دور شد.
زهرا و حسین بعد از خرید، متوجه نبود علی شدند. سراسیمه و پریشان کوچه پس کوچه های بازار و مغازه ها را جست و جو کردند. خبری از علی نبود. زهرا دل تو دلش نبود. گریه می کرد و علی را صدا می زد. آنها ناامید و مستأصل در گوشه ای از بازار روی زمین نشستند. با گریه و استغاثه به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف از او کمک خواستند.
علی همچنان دنبال آن خانم می رفت. خسته شد. مادرش را صدا زد و گفت : مامان آرام تر، خسته شدم. آن خانم به پشت سرش برگشت. چهره معصوم علی کوچولو را دید. با لبخند ایستاد. علی با دیدن صورت او گریان گفت:
تو که مامانم نیستی! من مامانم را می خواهم! مامان من کجاست؟
خانم به علی گفت: عزیزم گریه نکن. الان با همدیگر می گردیم و مامانت را پیدا می کنیم. پدر و مادرت را کجا گم کردی؟
- در بازار کنار مغازه اسباب بازی فروشی، مامانم رفته بود تسبیح بخرد؟
خانم دستان کوچک علی را درون دستانش گرفت. با هم قدری این طرف و آن طرف را گشتند؛ اما خبری از پدر و مادر علی نبود. خانم به علی گفت: بیا باهم به جایی برویم تا زودتر پدر و مادرت را پیدا کنی.
علی لبخند زنان با گوشه آستینش اشک هایش را پاک کرد و با هم رفتند.
علی دست در دست خانم وارد مسجد شد. خانم، علی را به دفتر گمشده ها برد. او را به مسئول آنجا تحویل داد. آقای مسئول با لبخند علی را بوسید. شکلاتی به او داد. گفت: اسم و فامیلت چیست؟
علی اسم و فامیلش را به مرد گفت. او علی را روی یکی از صندلی های دفتر نشاند و گفت:اینجا بنشین. الان پدر و مادرت می آیند .
با بلند گو اسم و فامیل او را اعلام کرد. زهرا و حسین در بازار که با چشمانی گریان به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف استغاثه کرده بودند. صدایی به گوششان خورد: پسر کوچولویی با این نام و نشان در دفتر شماره سه گمشده های مسجد جمکران است. اول فکر کردند اشتباه شنیده اند. دقیق تر گوش دادند. متوجه شدند درست است. با اشتیاق و شتابان به آن سمت دویدند. زهرا بین راه چندین بار پایش زیر چادرش رفت. نزدیک بود به زمین بخورد. به زحمت خودش را جمع و جور کرد تا به مسجد رسیدند. به دفتر گمشده ها رفتند. با دیدن علی، اشک از چشمانشان سرازیر شد. حسین همانجا سر به سجده شکر گذاشت. از مسئول دفتر گمشده ها تشکر کردند و از آنجا خارج شدند. هر سه به سمت در ورودی مسجد رفتند.
مولای من! روزهایم می گذرد هر روز می گویم العجل، العجل.
ایا واقعا العجل گفتنهایم فقط به خاطر خود شما وظهور تو است؟ یا نه برای اینکه مشکلاتم را برطرف نمایی؟
کاش دغدغه مندت گردم و تنها خودت را بخواهم.
مولای من!
در این وادی پرنده قلبم را به سمت خود پرواز ده و امید و حرکت را در بند بند وجودم جاری کن . لطف و محبتت را بر سرم جاری کن.
خدای من!
قلبم را به سمت آسمان کبریایی خود پروازده تاروحم در هوای تو به سیر و نفس بپردازد یاریم نما تا بتوانم در هوای تو نفس بکشم . وشُش هایم را پر از هوای تو نمایم.