گردنبند مرگ
مریم با چهره ای نگران و مضطرب بر روی چهار سوی در، مقابل مادرش ایستاده بود و قدرت حرکت به سمت مادرش را نداشت. مادرش که در داخل سالن مشغول نظافت بود، ناگهان سرش را با لا برد و متوجه مریم شد، نگاه آن دو به همدیگر گره خورد.
مادرش مضطرب و متعجبانه گفت:
-چی شده است؟ چه اتفاقی افتاده! چرا این قدر نگرانی؟
- مریم من من کنان گفت:
- چیزی نشده
- اگر چیزی نشده، پس چرا تو این قدر مضطرب و نا آرامی؟
مریم زبان گشود و با ترس ولرز گفت:
- چند روزقبل جشن تولد دوستم مهسا بود، همه ی دوستان را دعوت کرده بود. من را هم دعوت کرد، من دوست نداشتم بروم و بهانه های مختلف می آوردم اما او گفت:
- نه تو هم باید باشی، این طور دلچسب نیست.
من هم وقتی که دیدم تمام دوستان از مهمانی ، کادوها و لباس ها یی که می خواهند بپوشند، تعریف می کنند من هم مجبور شدم گفتم :
- فلان گردنبندم را می خواهم روی لباس صورتی ام بپوشم.
و برای آنکه در مقابل انها کم نیاورم، مجبور شدم چندساعتی گردنبند نسترن را قرض بگیرم.
مادر مریم در حالی که متعجبانه صحبت های مریم را گوش می کرد و سرش را تکان می داد گفت:
- خوب بعد چی شد؟ گردنبند را گرفتی؟
مریم گریه کنان گفت:
- کاش نمی گرفتم! کاش به آن مهمانی نمی رفتم کاش! از شما اجازه می گرفتم.
مادرش دوباره گفت:
- مگر چی شد؟ چه بر سر گردنبند آمد؟
در مهمانی بودیم که مراسم همراه با شلوغی، هیجان و برف شادی همراه بود، من هم کمی جلوتر رفتم تا از برف ها روی سر مهسا و بقیه بریزم نمی دانم در شلوغی چطور شد گردنبند گم شد هر چقدر گشتم پیدا نشد.
مادرش با ناراحتی و عصبانیت گفت:
- اخر تو نگفتی این امانت نسترن است! نگفتی بدون اجازه از ما نباید کاری انجام یدهی؟ حالا من با این آشی که تو پختی چه کار کنم؟ از کجا پیدا کنم؟
مریم با پشیمانی گفت:
- به با با نگو، هر وقت دوستم نسترن زنگ زد یک جوری دست به سرش می کنیم تا بعد پیدا کنیم؟
مادرش گفت:
- اخر من با تو چه کار کنم از کجا پیدا کنیم چه کار کنیم؟
مریم با نگرانی گفت:
- نمی دانم نمی دانم و با گریه به داخل اتاقش رفت و در را بست و گفت:
- می خواهم فکر کنم چه کاری باید انجام دهم!
ساعت ها گذشت خبری از مریم نشد مادرش نگران شد به سمت اتاقش رفت. در را باز کرد و متعجبانه مریم را با یک مشت قرص روی تختش دید با جیغ به سمتش دوید، بدنش سرد بود.
#امانت
#مسئولیت