😲 سایه بزرگی را بالای سرش حس کرد؛ سرش را بالا برد. چشمانش از تعجب خیره شد و دهانش باز ماند. از ترس لرزید و نمیدانست این دیگر چه موجودیست؛ باید فرار را ترجیح دهد، یا بایستد و متوجه ماهیت آن موجود شود؟
😩 از ته قلبش جیغ بلندی کشید همه ایل و تبارش بیرون ریختند. مادرش را صدا زد همچون باران بهار اشک میریخت.
🙂 مادرش دستی بر سرش کشید با پشت دستش اشکهای زیر چشمش را پاک کرد و گفت:
«آروم باش چیزی نیست آروم باش. به من بگو چی شده؟»
🥺هنگامی که گریهاش قطع شد هق هقکنان گفت:
«من داشتم برای خودم میگشتم و خوش میگذروندم؛ یهو یک سایهی سیاه روی زمین دیدم وقتی سرم رو بالا بردم، یه موجود، شیشه به دست ایستاده بود و میخواست منو داخلش بندازه.
اون چی بود مامان؟»
😌 مادرش گفت:
«نگران نباش! تو هنوز خیلی از موجودات رو نمیشناسی و باید یاد بگیری. همهجا لونهی ما نیست، همه دوست ما نیستن، هیچوقت نباید از این دور و اطراف دور تر بشی.»
😱 «خودت بهتر میدونی که نباید همدیگه رو ترک کنیم. اون اسمش آدم🙎🏻♂️بود. بعضیاشون وقتی دور و اطرافمون رو آب بگیره، یه راه خشکی برامون باز میکنن. اما بعضیاشون هم بخاطر کوچیک بودن، فکر میکنن ما درد رو حس نمیکنیم و چون حشرهایم، خونواده نداریم.»
😐 «برای احتیاط صد در صدی به اونا اعتماد نکن و هیچوقت از لانه دور نشو. باشه؟»
مورچهی کوچک 🐜 گفت :
«بله مامان!»
مادرش او را بوسید، دستش را گرفت و هر دو به لانه رفتند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_خودم