گذشته تلخ
01 مهر 1402 توسط یا کاشف الکروب
در گوشهای و در سکوت نشسته بود، خودکارش را در دهانش میچرخاند؛ نگران و مضطرب فرداهای نیامده را به نظاره می نشست، گاه به گذشتهاش فلش بک میزد و تلخی آن روزها را به یاد میآورد که این گونه در جانش رسوخ کرده و دست و پای پرواز او را بسته است.
با خود میگوید: «کاش! گذشته آنطور رقم نمیخورد، کاش! میشد دوباره به عقب برگشت و شرایط طور دیگری رقم بخورد.»
این ماجرای اضطرابهای همیشگی او از کجا تا کجا ادامه خواهد یافت نمیداند و شاید هم تا در قبر هم هنوز با او همراه شود، همین طور است آنجا که دیگر راه فرار و چارهای نیست، بلکه در ظلمات و وحشت مطلق به سر خواهد برد.