مهمانی با شکوه
هوا گرم بود، سیل جمعیت از داخل خیابان در حال رفت و آمد بود. بوی عطر اسپند در فضا پیچیده بود. موکب داران زائران را به سمت موکب هایشان راهنمایی می کردند. پیرزن لنگان لنگان تسبیح به دست با پسر و نوه سه ساله اش زهرا از پهنای خیابان می رفت و زیر لب صلوات می فرستاد. خسته شد، کمی ایستاد با گوشه چادرش عرق های صورتش را پاک کرد و دوباره به راهش ادامه داد. در میانه راه به خانه ای رسیدند، داخل آن خانه شدند. همه چیز تدارک دیده شده بود، وسایل پذیرایی آب، هوای خنک .. پیرزن آبی به صورتش زد؛ کمی خورد و زیر لب زمزمه کرد؛
جانم به فدایت یا حسین!
اشک هایش از گوشه چشمانش سرازیر شد و تا نزدیکی چانه اش رسید. با چادرش اشک هایش را پاک کرد.
نوه سه ساله اش زهرا که آب می خورد؛ با گوشه آستین خیسش آب اطراف دهانش را پاک کرد سرش را بالا گرفت و نگاهی به اطرافش کرد؛ روسری اش را بر روی سرش جابه جا کرد؛ چشمش به صورت مادربزرگش افتاد که اشکی شده بود متعجبانه پرسید:
مامان جان! چرا گریه می کنی؟
مادربزرگش در حالی که اشک چمشانش را دوباره پاک می کرد ؛ دستی بر سر زهرا کشید، او را بوسید و ماجرای کربلا را برای او گفت و کمی تأمل از استقبالی که از زائران می شد؛ آهی کشید و با خودش گفت:
آه! از میزبانی کوفیان چه سختی هایی که بر امام حسین(ع) و یارانش گذشت. سپس از میزبانی آن صاحب خانه تشکر کرد و به راهشان در مسیر کربلا ادامه دادند.