ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

به خاکریز فرهنگی- مذهبی ضحی خوش آمدید. مولای من! یاری نما تا سربازت باشم، نه سربارت

تکرار درس آموز است

18 تیر 1403 توسط شهید محمود رضا بیضائی

تکرار درس آموز است
ماه محرم هر سال تکرار می‌شود؛ تکراری درس‌آموز از تاریخ بشر از تاریخ جهل و بصیرت، ولایت مداری و ولایت پذیری
ماه محرم و قیام عاشورا، درس انسان‌سازی، عزت و کرامت نفس است و این درس هر سال تکرار می‌شود. تکرارها بیدار کننده است که از خواب غفلت باید برخاست و به ندای امام زمان خویش لبیک گفت و در ره مولای حقیقی خویش، رفت و عزت نفس خود را حفظ کرد.

 نظر دهید »

فرداهایمان پر از یاد خدا

17 تیر 1403 توسط شهید محمود رضا بیضائی

زمان چگونه ما را با خود به فرداهایی نامشخص می برد که گاه خود انتخاب می نمایم که چگونه باشد و گاه تقدیری است که در جلوی راهمان قرار داده می شود و ما تسلیم می شویم که به آن فردا سفر  نماییم.

کاش! تمام فرداهایمان پر از یاد خدا، امید و سعادت باشد. 

 نظر دهید »

السلام علیک یا ابا عبدالله(ع)

17 تیر 1403 توسط شهید محمود رضا بیضائی


 فرا رسیدن ایام محرم را ابتدا به محضر امام زمان(عج) وهمگی بزرگواران تسلیت عرض می نمایم.

 نظر دهید »

قضاوت بی جا

16 تیر 1403 توسط شهید محمود رضا بیضائی

قضاوت بی جا

سرش را به سوی آسمان بالا برد. قطرات باران با اشک‌هایش قاطی شد و از پهنای صورتش سرازیر گردید.
بی هدف کوچه، پس کوچه ها را پشت سر می‌گذاشت. حس کودک گم شده ای را داشت که به دنبال جایی می گشت. دستان لاغر و استخوانی اش را در جیب کت نیمه پاره اش داخل کرد. دستمالی بیرون کشید اشک هایش را پاک کرد. صدای خِس، خِس سینه اش می آمد و قرارش را می گرفت. به گوشه ای نشست و سرش را پایین انداخت. ناگهان یادش آمد او باید می رفت؛ اما کجا نمی دانست.
دستی بر روی زانویش گذاشت، یاعلی گفت و بلند شد و حرکت کرد. چند قدم بیشتر نتوانست برود. به پژویی که در نزدیکی درختی پارک شده بود، برخورد کرد. سرش به آینه بغل خورد، از پیشانی اش خون بیرون زد و بر روی زمین ولو شد.

صدای دزدگیر ماشین بالا رفت.
مهرداد از طبقۀ دوم ساختمان هوار کشید
چیه؟ چه خبره؟ کیه؟
به پایین ساختمان نگاه کرد.چشمش به مختار افتاد که تعادلش را از دست داده بود و با موهای جوگندمی اش او را متعجب نمود.
بدو، بدو ازطبقۀ دوم ساختمان پایین آمد. سیلی محکمی به صورت مختار زد.
مختار چشمانش را برای لحظه ای باز کرد، لبانش را به سختی تکان داد چیزی گفت که نامفهوم بود.
مهرداد گفت:
دروغگو الآن که دادمت دست پلیس، همه چی روشن می شه
مرد نگاه ملتمسانه و پر دردی به مهرداد کرد و دوباره بی هوش شد.
مهرداد چند بار صدایش زد، اما صدایی نشنید. در همین هنگام پلیس سر رسید و گفت:
اینجا چه خبره؟ چه اتفاقی افتاده ؟
مهرداد ماجرا را توضیح داد.
پلیس به سمت مختار رفت. گوشش را بر روی قلب او گذاشت. صدایی نشنید. نبضش را گرفت، از نبض هم خبری نبود. به سرباز دستور داد، به اورژانس زنگ بزند. در این هنگام سرباز دیگری دستبند به دست، به سمت مهرداد آمد. دستان مهرداد متعجبانه میان دستبند گرفتار شد و هر چه نگاه ملتمسانه کرد، فایده نداشت. او را به سمت کلانتری و مختار را به سمت بیمارستان بردند.

#داستانک

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

اهمیت خانواده

12 تیر 1403 توسط شهید محمود رضا بیضائی

اهمیت خانواده
یکی از مکان هایی که افراد در آن به رشد همه جانبه می رسند؛خانواده است. در این مکان ارزشمند افراد می‌توانند با یکدیگر تعامل داشته باشند و البته تعاملی سازنده که در راستای تحقق آرمان های مدنظر و الهی خانواده باشد. در این مسیر هریک از اعضاء به عنوان عنصری فعال و سازنده در جایگاه خود می توانند اثر گذار باشند. توجه به هرکدام از اعضاء و جایگاه خاص آنان درخانواده،در آینده و نقش پذیری و چه بسا در کمالات هرکدام اثر گذار است.
خانواده، به عنوان اجتماعی و مکانی کوچک که فرد در آن رشد می نماید؛ اثرات قابل توجهی درشکل گیری شخصیت فرد دارد. هر فردی که وارد اجتماع می شود و با دیگران در تعامل خواهد بود، به گونه ای باید باشد که در خانواده به او آموزش های لازم و سازنده را داده باشد و بتواند در اجتماع فردی مؤثر باشد و دچار ضعف در مراتب مختلف نگردد.
#خانواده
#اجتماع
#روز_خانواده
#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

دختربچه و بطری آب

10 تیر 1403 توسط شهید محمود رضا بیضائی

دختربچه و بطری آب
دختربچه دستان لرزانش را ها کرد، در همدیگر قفل کرد و به جلوی دهانش گرفت. پیراهن کهنه اش را روی بدنش جابه جا کرد. موهایش را از جلوی پیشانی اش کمی آن طرف تر زد. سرمای استخوان سوز در مغر استخوانش فرو می رفت. لنگان، لنگان بطری آب را در دست گرفته بود و مسیری را طی می کرد؛ بطری سنگین بود و از گوشه های آن آب می ریخت. دختربچه همین طور پیش می رفت و از سرما لرزش گرفته بود. به نزدیکی خانه ای رسید، پشت درب جلوی خانه ای نشست تا کمی خستگی از جان به در کند که همان جا به خواب رفت.
شب از نیمه گذشته بود، صدای پایی او را از خواب بیدار کرد. چشمانش را باز کرد، با دستانش آن را مالید و وحشت زده متوجه سایۀ بزرگی بالای سرش شد.
دستانی بزرگ در موهایش چنگ انداخت او را از روی زمین بالا کشید و دختر در حالی که از سرما و ترس می لرزید، به گریه افتاد. مرد بیرحمانه، کشیده ای بر صورت نحیف و استخوانی دختر زد.
دختر شروع به گریه کرد. مرد او را کشان کشان، به سمت کلبه می برد و فریاد می زد:
مگه من نگفتم زود بیا؟ تا الان کجا بودی؟ آب کو؟
دختر درحالی که من من من سعی داشت چیزی بگوید، بر روی زمین بی هوش شد.
مرد لگدی به پهلوی دختر بچه زد و گفت:
حالا چه وقته خوابه؟ پا شو ببینم؟
دختربچه دوباره ناله اش بلند شد همین که خواست چیزی بگوید، دوباره بی هوش شد.
مرد دوباره کشیده ای به دختر زد، او را به سمت رودخانه هُل داد و گفت:
یا لله، زود باش ، برو آب بیار
دختر در حالی که نگاهی ملتمسانه به مرد می کرد؛ به پشت سرش نگاه کرد و تاریکی خیابان ترس به جانش انداخت.
مرد گفت:
پاشو چرا معطلی؟! مگه من نگفتم برو آب بیار؟
دختربچه لنگان، لنگان به راه افتاد به سمت رودخانه رفت. صدای زوزه گرگ ها به گوشش می رسید.
دختر بچه جیغ می زد و کمک می خواست؛ اما جنگل سوت و کور بود.
چشمانش را مالید و به راهش ادامه می داد؛ پایش به سنگی خورد، به زمین افتاد. پایش در رفت و با گریه به مسیرش ادامه داد. همین طور که پیش می رفت؛ چند قدمی به رودخانه مانده بود که ناگهان در گودال بزرگی افتاد. فریاد جیغ و کمکش به آسمان بلند شد، اما سکوت و تاریکی همه جا را گرفته بود.
دختربچه در گودال بی هوش شده بود و کسی نبود که به سراغش برود.
نزدیکی های صبح و هوا گرگ و میش بود.صدای آواز خواندن چوپانی از دور دست می آمد؛ به نزدیکی گودال رسید، همین که خواست کمی در کنار آن گودال بنشیند، متوجه دختر بچه شد. او را بیرون آورد، متعجبانه زخم های صورت و سرش را دید و ناخودآگاه گریه اش گرفت، یاد دختر خودش افتاد او را صدا زد، اما خاموش، خاموش بود.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 151
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

بسم الله الرحمن الرحیم «خدای من! این من هستم بنده تو همان که نبودم. تو مرا از کتم عدم بیافریدی و مقام خلیفه اللهی را برایم برگزیدی تو خوب می دانستی که هدف از خلقت و حکمتت چه بود اما این من بودم که خلقتم را فراموش کردم.» «بسم رب الشهداء و الصدیقین» **خاکریز فرهنگی-مذهبی **آلاله های بی قرار شهیدان: سردار سلیمانی، ابراهیم هادی، محمودرضا تورجی زاده، محسن حججی، محمودرضابیضائی «الهی وَ رَبِّی مَن لی غَیرُک أسئَله کَشَف الضُرّی وَ نَظَرَ فی أمری.» «رَبِّ هَب لی حُکمَا وَ ألحِقنی بِا الصالِحین» «رَبَّنا لا تُزِغ قُلوبَنا بَعدَ إذ هَدیتَنا وَ هَب لَنا مُن لَدُنکَ رَحمَه إنک أنتَ ألوَهاب» **اللهم عجل لولیک الفرج**

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • ادبی
  • اهل بیت(ع)
  • بدون موضوع
  • به قلم خودم
  • ترجمه لغات انگلیسی
  • ترجمه نهج البلاغه
  • ترجمه و تفسیر قرآن
  • حدیث روز
  • خاطره شهدا
  • دانستنی های تندرستی
  • زندگی نامه شهدا
  • شعر شهدا
  • صحیفه سجادیه
  • طب اسلامی
  • معرفی کتاب
  • مهدویت
  • وصیت نامه شهدا
  • چکیده مقالات
  • کلام بزرگان

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟