دختربچه و بطری آب
دختربچه و بطری آب
دختربچه دستان لرزانش را ها کرد، در همدیگر قفل کرد و به جلوی دهانش گرفت. پیراهن کهنه اش را روی بدنش جابه جا کرد. موهایش را از جلوی پیشانی اش کمی آن طرف تر زد. سرمای استخوان سوز در مغر استخوانش فرو می رفت. لنگان، لنگان بطری آب را در دست گرفته بود و مسیری را طی می کرد؛ بطری سنگین بود و از گوشه های آن آب می ریخت. دختربچه همین طور پیش می رفت و از سرما لرزش گرفته بود. به نزدیکی خانه ای رسید، پشت درب جلوی خانه ای نشست تا کمی خستگی از جان به در کند که همان جا به خواب رفت.
شب از نیمه گذشته بود، صدای پایی او را از خواب بیدار کرد. چشمانش را باز کرد، با دستانش آن را مالید و وحشت زده متوجه سایۀ بزرگی بالای سرش شد.
دستانی بزرگ در موهایش چنگ انداخت او را از روی زمین بالا کشید و دختر در حالی که از سرما و ترس می لرزید، به گریه افتاد. مرد بیرحمانه، کشیده ای بر صورت نحیف و استخوانی دختر زد.
دختر شروع به گریه کرد. مرد او را کشان کشان، به سمت کلبه می برد و فریاد می زد:
مگه من نگفتم زود بیا؟ تا الان کجا بودی؟ آب کو؟
دختر درحالی که من من من سعی داشت چیزی بگوید، بر روی زمین بی هوش شد.
مرد لگدی به پهلوی دختر بچه زد و گفت:
حالا چه وقته خوابه؟ پا شو ببینم؟
دختربچه دوباره ناله اش بلند شد همین که خواست چیزی بگوید، دوباره بی هوش شد.
مرد دوباره کشیده ای به دختر زد، او را به سمت رودخانه هُل داد و گفت:
یا لله، زود باش ، برو آب بیار
دختر در حالی که نگاهی ملتمسانه به مرد می کرد؛ به پشت سرش نگاه کرد و تاریکی خیابان ترس به جانش انداخت.
مرد گفت:
پاشو چرا معطلی؟! مگه من نگفتم برو آب بیار؟
دختربچه لنگان، لنگان به راه افتاد به سمت رودخانه رفت. صدای زوزه گرگ ها به گوشش می رسید.
دختر بچه جیغ می زد و کمک می خواست؛ اما جنگل سوت و کور بود.
چشمانش را مالید و به راهش ادامه می داد؛ پایش به سنگی خورد، به زمین افتاد. پایش در رفت و با گریه به مسیرش ادامه داد. همین طور که پیش می رفت؛ چند قدمی به رودخانه مانده بود که ناگهان در گودال بزرگی افتاد. فریاد جیغ و کمکش به آسمان بلند شد، اما سکوت و تاریکی همه جا را گرفته بود.
دختربچه در گودال بی هوش شده بود و کسی نبود که به سراغش برود.
نزدیکی های صبح و هوا گرگ و میش بود.صدای آواز خواندن چوپانی از دور دست می آمد؛ به نزدیکی گودال رسید، همین که خواست کمی در کنار آن گودال بنشیند، متوجه دختر بچه شد. او را بیرون آورد، متعجبانه زخم های صورت و سرش را دید و ناخودآگاه گریه اش گرفت، یاد دختر خودش افتاد او را صدا زد، اما خاموش، خاموش بود.