ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

به خاکریز فرهنگی- مذهبی ضحی خوش آمدید. مولای من! یاری نما تا سربازت باشم، نه سربارت

لبخند

25 دی 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی

✍لبخند

سعید و آرش از کلاس هفتم تا دوازدهم با همدیگر دوست بودند. سعید خادم مسجد جمکران بود و آرش هم دوست داشت مثل سعید باشد: «خوش به حالت سعید. کاش! من هم خونوادم اجازه می دادن مثل تو خادم شم و همراهت به مسجد جمکران بیام. اما… »
در حالی که آه افسوس می کشید، حرفش را ادامه نداد.

_با خونوادت صحبت کن تا یک روز بعد از کلاس ببرمت.

_نه بی فایدست؛ خونوادم قبول نمی کنن، حتی چند بار گفتم؛ عصبی شدن و سرم داد کشیدن.

_ من دیگه میرم مسجد. اونجا برایت دعا می کنم تا خونوادت راضی بشن.

آرش از سعید جدا‌‌ شد و کوله پشتی اش را بر روی دوشش انداخت و به سمت خانه رفت. مادرش در آشپزخانه مشغول آشپزی بود، به سمتش رفت و گفت: «سلام،خسته نباشی، چه بوی خوبی راه انداختی.»

_سلام پسرم خسته نباشی، تا تو لباست رو در بیاری و آبی به دست و رویت بزنی، پدرت هم از راه می رسه و ناهار رو می کشم. آرش به سمت اتاقش رفت، لباس آبی رنگ اهدایی سعید با طرح گنبد جمکران را تنش کرد. به سمت سالن رفت.

مادرش از آشپزخانه بیرون آمد، تا ظرف های غذا را روی میز بچیند، متوجه پیراهن آرش شد، گفت:« این چیه پوشیدی؟ زود باش برو در بیاور، نمی خوام پدرت ببینه و به من نق بزنه. زود بلند شو از تنت در بیار.» آرش با اخم به داخل اتاقش برگشت، لباس سورمه ای رنگش را پوشید و دوباره سر میز آمد. چند دقیقه بعد پدرش از راه رسید. آرش سرش را بلند نکرد و به آرامی سلام کرد.

همه دور میز نشسته بودند. آرش با ناراحتی با قاشق و چنگالش بازی می کرد، مادر و پدرش به همدیگر نگاه کردند و پدر گفت: «چی شده؟ چرا غذا نمی خوری؟ چرا با غذات بازی می کنی؟ »

_چیزی نیست، میل ندارم.

مادر ظرف سبزی را کنار دست آرش گذاشت و گفت: «تو که تا الان گرسنه بودی و به به و چه چه می کردی؛ چی شد که الان سیر شدی؟ »

آرش که می ترسید، حرفش را بگوید، من من کنان گفت: « دوستم سعید هر روز عصر به مسجد جمکران می ره، من هم می خواهم یکبارم شده همراهش برم.»

_نیاز نیست اونجا بری؟ جا قحطه. خودم می برمت یِ جا که صفا کنی، آماده شید آخر هفته با عمه و خاله ویلای شمال بریم .

_نه من نمیام.

_ برام حاضر جواب شدی، لیاقت شادی و خوشی نداری.

آرش خیره در چشمان پدرش گفت: « دلم می‌خواد برم جمکران زیارت، دوست دارم خادم اونجا بشم.»

پدر سرخ شد و با فریاد گفت:« دیگه از این حرف ها نشنوم. فهمیدی؟! »

آرش دیگر حرفی نزد. شب موقع خواب، فکری به سرش زد و لبخندی بر روی لبانش نشست. صبح زود از خواب بلند شد، پنهانی نمازش را خواند. لقمه ای غذا درست کرد و در کول پشتی اش گذاشت و صبحانه ای خورد و به مدرسه رفت، هنگامی که به مدرسه رسید، به سراغ سعید رفت:« امروز همراهت میام هر چه می خواد بشه.»

_ بدون اجازه خونوادت نمی شه، اگه اتفاقی برایت بیفته چی؟

- مهم نیست چیزی نمی شه. با هم می ریم.

بعد از زنگ آخر سعید و آرش به طرف وضو خانه رفتند، وضو گرفتند. هر دو از در دبیرستان بیرون آمدند، سوار تاکسی شدند؛ برق خوشحالی در‌ چشمان آرش موج می زد که بالاخره به آرزویش می رسید.

گنبد فیروزه ای جلوی چشمانش نقش بست، کبوترها در بالای گنبد پرواز می کردند. آهنگ خوش مهدوی از گلدسته های مسجد گوشش را نوازش داد. عده ای نیز در کنار حوض مشغول وضو گرفتن بودند،آرش لبخند به لب به آنها نگاه کرد. همراه سعید به سمت اتاق مخصوص خادم ها رفت.سعید، آرش را به بقیه دوستانش معرفی کرد. در همان نگاه اول و برخورد، آرش جذب خادم‌ها شد.

سعید لباسهایش را پوشید و به سمت کفشداری رفت.آرش هم همراه او شد تا کمکش کند؛ چند ساعتی در آن جا ماندند، هنگامی که شیفت سعید تمام شد، وضو گرفتند و به سمت مسجد رفتند، چند رکعت برای امام زمان(عج) و هدیه به مسجد نماز خواندند.آرش آن چنان غرق نور و آرامش و صفا شده بود که اصلا دوست نداشت به منزلشان برگردد و هر لحظه دعا می کرد تا بتواند خادم این مکان شود و حضرت او را بپذیرد.

بعد از نماز همانطور که آرش خیره به گنبد میان آسمان سیاه شب بود از حیاط مسجد بیرون رفتند. شنیدن صدای پدر، آرش را میخکوب کرد: « بهت نگفتم اینجا نیا.»

آرش آب دهانش را به سختی قورت داد و یکدفعه دوید. پدرش به دنبال او دوید. آرش وسط خیابان رفت. کامیونتی با سرعت در حال نزدیک شدن به آرش بود. پدر فریاد زد: « آرش ندو.» نور ماشین‌ها چشم‌های آرش را تیره وتار کرده بود. فریاد یا امام زمان پدر آرش همزمان با صدای جیغ ترمز کامیونت فضای جلوی مسجد را پر کرد. آرش بر روی زمین افتاد.

پدر با قدم‌های لرزان به سمت آدم‌های جمع شده به دور آرش رفت. جمعیت را شکافت، با چشم‌های اشکی گفت: « زنگ بزنید اورژانس، زنگ بزنی… » کلامش در دهانش ماسید با دیدن آرش در حال بلند شدن از روی زمین به کمک راننده کامیونت. پدر روی زمین نشست و با لبخند نام امام زمان را بر لب جاری کرد‌.

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 6 نظر

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(6)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
6 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

کلیدواژه ها: به قلم خودم لبخند مهدویت

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت

نظر از: ... [عضو]
...
5 stars

سلام. خیلی خوب.
اما اسم علی روی فرزند گذاشتن؛ عجیبه اعتقاد به جمکران و … ندارن

1400/11/02 @ 23:23
پاسخ از: شهید محمود رضا بیضائی [عضو] 
  • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
5 stars

سلام و احترام تشکر از حضور شما بزرگوار.
ولادت حضرت زهرا(س) را به شما تبریک عرض می نمایم.

1400/11/03 @ 09:40
نظر از: پژوهش مدرسه علمیه حضرت زینب (س) میناب [عضو] 
  • منتظر پرور
5 stars

سلام وخداقوت خدا همه رو هدایت کنه داستان جالبی بود

1400/11/04 @ 08:04
پاسخ از: شهید محمود رضا بیضائی [عضو] 
  • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
5 stars

با سلام و احترام
تشکر از حضور پر مهر شما بزرگوار.
ان شاء الله
در پناه حق التماس دعا

1400/11/05 @ 10:32
نظر از: محبوبه رحیمی [عضو] 
  • بصیرت سرا
  • وبلاگ من
5 stars

سلام
وبلاگ تون عالی بود
به وبلاگ ما هم یه سر بزنید

تشکر

https://basaer.kowsarblog.ir/

1400/11/07 @ 22:37
پاسخ از: شهید محمود رضا بیضائی [عضو] 
  • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
5 stars

با سلام و احترام.
تشکر از توجه و حضور شما بزرگوار.
موفق باشید.
التماس دعا
چشم دیدن خواهم کرد.

1400/11/09 @ 11:11


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

بسم الله الرحمن الرحیم «خدای من! این من هستم بنده تو همان که نبودم. تو مرا از کتم عدم بیافریدی و مقام خلیفه اللهی را برایم برگزیدی تو خوب می دانستی که هدف از خلقت و حکمتت چه بود اما این من بودم که خلقتم را فراموش کردم.» «بسم رب الشهداء و الصدیقین» **خاکریز فرهنگی-مذهبی **آلاله های بی قرار شهیدان: سردار سلیمانی، ابراهیم هادی، محمودرضا تورجی زاده، محسن حججی، محمودرضابیضائی «الهی وَ رَبِّی مَن لی غَیرُک أسئَله کَشَف الضُرّی وَ نَظَرَ فی أمری.» «رَبِّ هَب لی حُکمَا وَ ألحِقنی بِا الصالِحین» «رَبَّنا لا تُزِغ قُلوبَنا بَعدَ إذ هَدیتَنا وَ هَب لَنا مُن لَدُنکَ رَحمَه إنک أنتَ ألوَهاب» **اللهم عجل لولیک الفرج**

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • ادبی
  • اهل بیت(ع)
  • بدون موضوع
  • به قلم خودم
  • ترجمه لغات انگلیسی
  • ترجمه نهج البلاغه
  • ترجمه و تفسیر قرآن
  • حدیث روز
  • خاطره شهدا
  • دانستنی های تندرستی
  • زندگی نامه شهدا
  • شعر شهدا
  • صحیفه سجادیه
  • طب اسلامی
  • معرفی کتاب
  • مهدویت
  • وصیت نامه شهدا
  • چکیده مقالات
  • کلام بزرگان

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟