سفر به سرزمین شادی
خانم کوچولویی همیشه در اتاقش بود، و روی تختش دراز می کشید و در حال گردش در افکارش و تنها دوست صمیمی اش خورشید بود که می آمد پشت پنجره اتاقش و شروع به در زدن می کرد و او را از خواب بیدار می کرد و با پرتو طلایی اش داخل اتاقش را نورانی می کرد. همیشه خورشید دوست داشت دوست کوچولو اش را خوشحال ببیند و همیشه به او دلداری می داد و می گفت: صبر کن من یک روز تو را به سرزمین شادی ها خواهم برد او می پرسید سرزمین شادی هاکجاست؟ اوگفت: جایی خیلی دور است، جایی است که همیشه شادی و نشاط است و هیچ غم و ناراحتی نیست. روز ها می گذشت و آن خانم کوچولو به فکر سفر به سرزمین شادی بود تا این که یک روز صبح مثل همیشه خورشید خانم به پشت پنجره اتاقش آمد و شروع به در زدن کرد و او را از خواب بیدار کرد و با پرتو نورانی اش اتاق را روشن کرد و به او گفت: مگر منتظر رفتن به سرزمین شادی نبودی؟ بلند شو الان زمان رفتن است می خواهیم با هم به آنجا برویم آماده باش .
خانم کوچولو خیلی خوشحال شد و زود آماده شد سوار بر پرتو طلایی خورشید شد و با هم به راه افتادند چندین سال طول کشید تا به آنجا رسیدند. در آنجا همه چیز سبز و با طراوت بود، گل ها، سبزه ها هر چیزی که در آنجا بود همه می خندیدند و لبخند می زدند و با خنده به خانم کوچولو سلام می کردند همین طور که می رفتند به قصر زیبایی رسیدند که به آن قصر شادی می گفتند به آنجا که وارد شدند به داخل قصر رفتند در آنجا ملکه شادی ها را دیدند که بر تختی تکیه زده بود ودر هاله ای از نو ر و شادی غوطه ور شده بود خیلی خوشحال شده بود و یک تخت مخصوصی نیز کنار خودش گذاشته بود و به خا نم کوچولو گفت: اینجا جای توست بیا اینجا در کنار من بنشین تا تو هم مثل من غرق در شادی و نور شوی خانم کوچولو که مدتها بود منتظر چنین روزی بود بدون هیچ معطلی رفت روی تخت کنار ملکه شادی هانشست و غرق در شادی و نور شد و گفت: برای چه به من این قدر محبت کردی و مرا به آرزویم رساندی گفت: سال ها قبل خانم کوچولویی مثل تو غمگین بود تو او را خوشحال نمودی و اکنون این شادی پاداش آن خوشحالی است که تو سال ها قبل انجام دادی آن چنان خوشحال شد که بر روی ابر شادی ها افتاد ابر او را به تمام سرزمین شادی ها برد و همه جا را تماشا کرد.
غذاهای زیادی خورد با دوستانش به بازی نشست درختان به او می خندیدند و بازی می کردند و به چشمه شادی ها رسیدند که آن چشمه می خندید و فوران بود و از آن چشمه هرکس آب می خورد برای همیشه خندان می ماند آن دختر کوچولو هم از ان چشمه خورد تا همیشه شاد بماند و دوباره به قصر شادی ها بر گشت و کنار ملکه شادی ها نشست ملکه شادی ها به او گفت: تو برای همیشه اینجا خواهی ماند و ما با هم دوستان خوبی خواهیم بود تا زمانی که دوستان دیگر و بیشتری پیدا کنیم و او برای همیشه در آنجا ماند و خدا را شکر کرد به خاطر این شادی ، این زیبایی و از صمیم قلبش برای همیشه خندید و خورشید هم به آرزویش رسید از این که دوستش را خوشحال می دید او نیز خوشحال شد .