روزگار عصمت قسمت چهارم
روزگار عصمت
✨قسمت چهارم
🌾شهادت آیتاللهبهشتی خاطرش را بسیار آزرد. روان شدن اشک چشم در اختیارش نبود. عصمت عقیده داشت: «راز و رمز پیروزی بر مستکبران جهان، هدایت امام و روحانیون مبارزند و آنان ذخیرهی نظام هستند.»
☘عصمت را میشد منتظر واقعی نامید. به دوستانش نگاهی از روی محبت میکرد و میگفت: «بیا با اخلاق و رفتار خوبمون ظهور حضرت مهدی عجلاللهتعالیفرجهالشریف رو نزدیک کنیم.»
⚡️هواپیماهای جنگی دشمن به صورت پیدرپی شهر بیدفاع دزفول را زیر بمباران خود گرفته بودند و از سوی دیگر زمینی هم پیشروی داشتند. او در ستاد پشتیبانی جنگ به کمک میپرداخت. همچنین مسئولیت پایگاه بسیج شهر را به عهده گرفت. آموزش نظامی زنان برای دفاع در برابر پیشروی دشمن را نیز به عهده گرفت.
💫کسی باورش نمیشد او نوزده ساله باشد. در حالی که دیگران را برای کمک به مردم تشویق میکرد، خودش در صف اول بود.
خود را به خانههایی میرساند که در اثر حملات موشکی به تلی از خاک تبدیل شده بودند. برای بیرون آوردن مجروحین و شهداء کمک میکرد.
🍃ساعتهای متمادی به غُسل و کفنکردن شهداء مشغول میشد. همان سالها با رزمندهای که مداوم در جبههها حضور داشت ازدواج کرد تا انجام این سنت حسنه را با سادگی تمام و قناعت به دیگران نشان دهد.
✨آرزوی شهادت داشت. بارها به دوستانش گفته بود: «آرزوم اینه مثل حضرت زهرا سلاماللهعلیها در زیر چادرم شهید بشم.»
حتی شبها با حجاب کامل به رختخواب میرفت. وقتی از او علت را پرسیدند گفت: «اگه موشک به خونمون خورد، موقع بیرون کشیدن جسمم، چشم نامحرم بهم نخوره.»
🌾شصتوششمین روز ازدواجش بود، همراه جاری و مادرشوهرش به مراسم بزرگداشت شهدای بُستان رفت. همراه با جمعیتی از مردم روی پُل قدیم دزفول جمع شده بودند که هواپیماهای دشمن بعثی آنها را موشکباران کردند. عصمت در حالی که تکبیر میگفت همانگونه که آرزو داشت در آغوش حجاب به ملاقات شهادت رفت.
پایان
#داستانک
#شهیده_عصمت_پورانوری