راننده یا فرمانده لشکر
راننده یا فرمانده لشکر
مهدی شیشه سمت راست را پایین کشید .
حید گفت:«سلام اخوی».
مهدی گفت: «سلام کجا می روی؟»- پادگان- سوار شو.
سه روز بعد، گرما گرم ظهر تابستان، وحید، بی حالی و کلافه از گرما، در حال گذر از کنار ساختمان ستاد لشکر بود که که مهدی را دید.
مهدی در حال جمع کردن کاغذ پاره ها و زباله های دور و اطراف ساختمان بود.
وحید گفت: «پدر آمرزیده، مگر عقل نداری؟ مگر اینجا نیروی خدماتی نیست که تو آشغال جمع می کنی؟ برو به رانندگی ات برس!»
وحید به دوستش، حسین گفت: خیلی دوست دارم آقا مهدی را از نزدیک ببینم.»
- خوب این که کاری ندارد، موقع نماز بیا ستاد لشکر. من آنجا هستم، می رویم و آقا مهدی را می بینی.
هنوز به اتاق فرماندهی نرسیده بودند که چشم وحید به مهدی افتاد… وحید با خوشحالی جلو رفت و گفت: «سلام تو، اینجا چه کار می کنی؟ مثل اینکه راننده فرمانده لشکری؟ آره؟» حسین ،رنگ پریده و هراسان، دست وحید را کشید او را گوشه ای برد و غرید: وحید چرا اینطوری می کنی؟ مگر تو او را نمی شناسی؟»
- نه اما می دانم که راننده است.
- بنده خدا او آقا مهدی است فرمانده لشکر عاشورا….
شادی روح تمام شهدا و شهید مهدی باکری صلوات
منبع: خبرگزاری دفاع مقدس.
زندگی به سبک شهدا، مهدی نقدی، ص105.