صخره نوردی اعصاب
صخره نوردی اعصاب
از خواب بیدار می شوم ،کمی در رختخواب جا خوش می کنم، تا جسمم تعادل خویش را باز یابد. قدم در بیرون از اتاق می گذارم نسیم خوش صبحگاهی مشامم را نوازش می دهد. ستارگانی که در آسمان نورافشانی می کنند، هر کدام تابلویی از زیبایی و قدرت خداوند را جلوه گر می نمایند. به سر شیر آب می روم تا غبار خواب و غفلت را از صورت خویش بتکانم. خنکای آب در استخوانهایم رسوخ می نمایدو عمق جانم را تسکین می دهد. هوای صبحگاهی را غنیمت می شمرم به دور از هیاهو و شلوغی زندگی امروزی، در زندگی انقلابیون به کاوش می پردازم. آن چنان غرق در کاوش می شوم که نیم ساعتی می گذرد بی حوصله می شوم .به خود می آیم از اتاق بیرون می زنم.دارویی می خورم دوباره به داخل اتاقم بر می گردم. پشت میز کامپیوتر قرار می گیرم و به سَرک در وبلاگم و جست و خیز در پیام ها می پردازم.
یک ساعتی می شد که اینجا در وادی بی خبری و جست و خیز در وبلاگ ها بودم، به خود آمدم مگر چه خبراست؟ کمی نفس تازه کنم، بی حوصلگی زد سرم رفتم به نظافت خانه پرداختم. دوباره چسبیدم به کامپیوتر مقاله ای برای وبلاگم آماده کردم. در فضای مجازی به دور از حقیقتی که با ذهنم کلنجار می رفت. به دنبال کتابی بودم، اما آن چیزی که می خواستم دست گیرم نشد. مطلبی را در صفحه جدید ورد کپی پیست کردم تا سر فرصت به سر وقتش برسم و قد و قواره اش را اندازه کنم.
در اتاقم چند دقیقه گوش دوستم را اجاره می کنم. از داستان نویسی سوال کردم تا در جریان حرکت در این مسیر قرار بگیرم. نزدیک ظهر شده بود باید به اعمال ظهرم می رسیدم. سر و صدای همسایه ها از دست روده کوچک و بزرگ در آمده بود با هم کلنجار می رفتند باید آنها را آرام می کردم تا بلایی سر بقیه نیاورده بودند.
آمدیم کمی استراحت کنیم، مثل اینکه سر و صدا و جر و بحث های برادرها روی اعصاب من و بقیه خانواده صخره نوردی می کردند. اجازه خواب را به کسی نمی دادند. پدر هم خسته از کار روز و حسابی کلافه از دست این برادرها و در درون خود از اینها می نالد اما چاره ای نداشت باید تحمل می کرد.
به داخل اتاقم می روم حوصله و دل و دماغ درستی ندارم، احساس سرگیجه و اضطراب دارم. از اتاق بیرون می روم، کمی آب نثار صورتم می نمایم. دراز می کشم کمی آرام تر می شوم. دوباره در کارهایم گیج می شوم ……..