ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

به خاکریز فرهنگی- مذهبی ضحی خوش آمدید. مولای من! یاری نما تا سربازت باشم، نه سربارت

شهید سلیمانی ، شهادت هدیه

13 دی 1398 توسط شهید محمود رضا بیضائی

☘️☘️??

 «ولَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ»(آل عمران، آیه169)

شهادت
?شهادت هدیه ای است از سوی خداوند برای کسانی که لیاقت و شایستگی اش را داشته باشند، بی شک شهید سردار سلیمانی یکی از آن اشخاص و وارستگانی بودند که شهادت برازنده ایشان بود هر چند که در برهه کنونی وجود ایشان برای کشور و بلکه منطقه به عنوان یک عنصر اساسی و سازنده می توانست رهگشا باشد، به هر حال این چیزی بود که برایشان رقم خورد. #سردار_سلیمانی_شهادتت_مبارک☘️☘️?? جهت شادی روح ایشان یک حمد و سوره قرائت بفرماید. ان شاء الله که روحشان با ائمه(ع) محشور شوند. و دست ما را هم در این مسیر بگیرند.

1578025690_.jpg

 نظر دهید »

درست انتخاب کنیم

07 دی 1398 توسط شهید محمود رضا بیضائی

☘️☘️??

درست انتخاب کنیم

بر گرفته از حدیث نظم
سخن عالمانه عامدانه، قابل فهم
جلسه تبلیغات انتخاباتی مفصل و شلوغی ترتیب داده شده بود. هر کس با پریشانی از وضع موجود و ذهنی آشفته با خویش برگه ای از مشکلات همراه داشت و به امیدی در آن جلسه حاضر شده بود که دردهای خویش را با او بگویند، تا بارقه ای از امید بر قلب آنها بتاباند.
تا اینکه بعد از چند دقیقه انتظار وارد شد. در جایگاه خویش قرار گرفت. در ابتدا با نام و یاد خداوند شروع کرد. با نرم خویی ارتباطی تأثیر گذار برقرار نمود تا بتواند مجلس را در دست گیرد. سپس به طور واضح و آشکار شروع به صحبت کرد از انتخابات، از مجلس از هدف از انتخاب نماینده و اینکه شخص انتخاب شده نماینده آنهاست و در جهت رفع مشکلات و نا بسامانی ها می کوشد.
سپس آنها را توجیه نمود شخصی را انتخاب نمایند که شایسته باشد چرا که؛ با انتخاب نا مناسب خویش وضع آشفته را می دیدند و از درون می نالیدند اما، چاره ای نبود باید صبر می کردند تا شاید نماینده جدید بتواند دردی از آنها دوا نماید.
بعد از بیان صحبت ها و برنامه های مدنظر خویش سپس به درد دل های مردم از مشکلات اقتصادی، از بی کاری اعضای خانواده اش، از هزاران مشکل …..که برای هر کدام نمی دانستند چه دارویی تهیه نمایند گوش نمود، با روح مهربانی، رأفت، سعه صدر، آرامش بر اساس دلیل و منطق و سنجیده آنها را توجیه کرد و هر کدام که آگاهی کافی نسبت به صحبت ها نداشت یکی یکی به طور روشن بیان نمود. سپس به آنها وعده داد اگر انتخاب شود حتما در حد توان خویش مشکلات را برطرف نماید. بعد از صحبت های او انگار تازه مردم جان گرفته باشند امیدی دیگر یافتند از او تشکر نمودند و سعی کردند با انتخاب شایسته خویش سرنوشت بهتری را برای خویش رقم بزنند. آن روز احوال و افکار مردم آرام تر شد و به امید انتخاب فرد شایسته جلسه را ترک کردند ، او هم با یاری خداوند آنها را راهنمایی نمود و با خوشحالی جلسه را با ذهنی آرام ترک نمود. «عنه علیه السلام :أحسَنُ الکلامِ ما زانَهُ حُسْنُ النِّظامِ ، و فَهِمَهُ الخاصُّ و العامُّ؛ امام على علیه السلام : بهترین گفتار آن است که به حسن ترتیب و نظم آراسته باشد و عالم و عامى آن را بفهمند.»
منبع: میزان الحکمه جلد دوّم، محمّد محمّدی ری شهری، صفحه 17، غرر الحکم : 3304. 7/9/98☘️☘️??

1577449220_.jpg

 2 نظر

سفر به سرزمین خنده ها و شکلات ها

03 دی 1398 توسط شهید محمود رضا بیضائی

سفر به سرزمین خنده ها و شکلات ها
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. در وسط جنگلی بزرگ در کلبه ای کوچک خانم کوچولویی با خانواده اش تنها زندگی می کردند. او هیچ دوستی نداشت و تنها دوست صمیمی اش خورشید بود. خورشید هر روز صبح از پشت پنجره اتاقش در می زد، وارد می شد و با پر تو گرم و طلایی اش او را از خواب بیدار می کرد و تا شب در کنار هم بازی و شادی می کردند.
یک روز صبح مثل همیشه خورشید وارد اتاقش شد دوست کوچولوش را خوشحال ندید گفت: چرا امروز ناراحتی؟ خانم کوچولو گفت: من آرزو دارم به سرزمینی بروم که همه جا شکلاتی، خوراکی های خوشمزه، لباسهای زیبا، تفریح و بچه هایی شاد باشد. روزها و شب ها می گذشت و خانم کوچولو در آرزوی رفتن به آن سرزمین بود.
تا این که یک روز صبح مثل همیشه خورشید از پشت پنجره اتاقش شروع به در زدن کرد او را از خواب بیدار و با پرتو نورانی اش اتاق را روشن کرد و به او گفت: مگر منتظر رفتن به سرزمین شادی و شکلاتی نبودی؟ پس معطل نکن.
خانم کوچولو در حالی که چشمانش از خوشحالی برق می زد و لُپ هایش گل انداخته بود، با تعجب پرسید مگر چنین جایی است؟ و بدون معطلی آماده شد، لباس صورتی و کفش های روز عیدش را پوشید و سوار بر پرتو طلایی خورشید شد سال ها طول کشید تا به آنجا رسیدند. خانم کوچولو از تعجب دهانش باز ماند! وای خدای من این جا کجاست؟ چه جای زیبایی! چقدر دوست! چقدر خوراکی! چه لباسهای زیبایی! چقدر اسباب بازی! خورشید گفت این همان سرزمینی است که دوست داشتی.
در آنجا بچه ها با لباسهای زیبا، در دستانشان شکلات های رنگارنگ و خوشمزه بر روی ُسرسُره و چرخ و فلک های شکلاتی بازی می کردند و می خندیدند، اسباب بازی ها با خنده به خانم کوچولو سلام می کردند، همین طور که می رفت دوستان خندان زیادی پیدا کرد.
دوستانش به او گفتند: هر بچه ای که تازه وارد این سرزمین می شود، باید ملکه خانم از او دیدن کند، به او هدیه بدهد بعد بازی و تفریح کند. در حال صحبت و بازی بودند تا اینکه به قصر شکلاتی که تمام چیز های آن از شکلات ساخته شده بود رسیدند. به داخل قصر رفتند در آنجا ملکه خانم را دیدند که با لباسهای بلند طلایی رنگ با تاجی از شکلات و لُپ های گل انداخته و چشمانی مهربان بر روی تختی شکلاتی نشسته بود. یک تخت مخصوصی از شکلات نیز کنارش بود. خانم کوچولو وارد شد: تعجب کرد وای چه قصر زیبایی! چه ملکه زیبا و خوشحالی! چه لباسهای زیبایی! چقدر شکلات! ملکه صدایش را شنید، گفت: این صدای چه کسی بود؟ خانم کوچولو گفت: من تازه به این سرزمین آمده ام دوستانم مرا به اینجا آورده اند. نمی دانستم این قصر زیبا برای شما است ببخشید. ملکه با مهربانی و خوشحالی گفت: اشکال ندارد بیا کنار من روی این تخت بنشین.
داخل قصر بچه های بسیار خندان با لباسهایی رنگ رنگی بودند، که با دستور ملکه خانم برای خانم کوچولو، لباس، شکلات های خوشمزه و اسباب بازی های شکلاتی هدیه دادند، باورش نمی شد این همه هدیه را به او داده است. آن چنان خوشحال شد که فریاد زد. وای خدای من این ها چه زیباست! خدایا ممنونم!
ملکه خانم گفت: الان هدیه ات را گرفتی برو هر کجای این سرزمین دوست داری بازی کن. او با دوستانش از قصر بیرون آمدند با سُرسُره ها و چرخ و فلکهای شکلاتی بازی کردند، خوراکیهای خوشمزه خوردند. تا اینکه با ابری به نام ابر شکلاتی آشنا شد. ابر به او گفت: بیا برویم در این سرزمین گردش کنیم او که منتظر بود با خوشحالی روی ابر پرید.
ابر او را به دیدن پرندگان برد. وای چه پرندگان زیبایی! اینها به جای آواز می خندند؟ وایی چه حیواناتی! چقدر زیبا هستند! چه گل ها و درختان شکلاتی و خندان زیبایی! اینجا چقدر همه چیز زیبا و خندان است! او را بر روی یکی از درختان گذاشت، آن قدر بالا بود که حس کرد به آسمان رسیده است. با قهقه افتاد و بی هوش شد و با نسیم خنده به هوش آمد. ابر گفت: این همه شکلاتها و خنده ها از سر چشمه خنده و شکلات ها است می آیی آنجا برویم؟ خانم کوچولو با خوشحالی گفت: زودتر برویم. وای چه چشمه ای! چقدر خنده! چقدر شکلات! من هم می خواهم از اینها بخورم. آن قدر خورد که پوستش، لباسش، تمام بدنش شکلاتی شد و آن قدر بازی و شادی کرد که متوجه گذشت زمان نشد. یکی دو ساعت مانده بود که خورشید به خانه اش برگردد، ابر گفت: بیا برگردیم قصر ملکه خانم منتظر است.
هنگامی که برگشتند، ملکه خانم با قیافه خوشحال خانم کوچولو خوشحال تر شد و گفت: اینجا به تو خوش گذشت؟ به آرزویت رسیدی؟ از خوشحالی آن چنان ذوق داشت که، نمی دانست چگونه تشکر کند گفت: کاش من اینجا می ماندم ملکه خانم به او گفت: تو خانواده ات اینجا نیستند منتظرت هستند، خورشید هم باید به خانه اش برگردد، اما من به تو قُول می دهم که دوستان خوبی برای هم باشیم و هر زمانی که دوست داشتی و دلت تنگ شد دوباره خورشید تو را به اینجا بیاورد. خانم کوچولو به امید اینکه روزی دوباره به این سرزمین برگردد قبول کرد و سوار بر پرتو طلایی خورشید شد و خندان برگشت.
خانم کوچولو آن روز را فراموش نکرد و خورشید هم از اینکه دوست کوچولوش به آرزویش رسیده بود، خوشحال شد و قُول داد که دوباره او را به این سرزمین بیاورد.

1577162779_.jpg

 2 نظر

انتقال سخن، قضاوت عجولانه

28 آذر 1398 توسط شهید محمود رضا بیضائی

انتقال سخن، قضاوت عجولانه

بعضی از آدمها  به خود اجازه می دهند که صحبت هایی را از این و آن نقل کنند و حتی همه را با هم قاطی کنند، به طرف مقابل تحویل دهند. هیچ گاه با خود فکر کردید، این صحبتی که تحویل شخصی می دهید و آتش بیار معرکه می شوید، چه اتفاقی در پی دارد، آیا فکر کردید ممکن است باعث خدشه و زخمی به قلب کسی شود، آیا فکر کردید ممکن است منجر به قطعی یک رابطه یا یک همکاری شود و رشته ای از افکار و صحبت ها مدام ذهن شخص را به هم درگیر و گره بزند .؟ ….

و سپس قضاوت عجولانه کنید، یک باره قاضی شوید، یک نفره حکم صادر کنید، و بعد متوجه شوید قضیه از قرار دیگری بوده است…؟!کاش در این موارد کمی بیشتر توجه شود …..

 2 نظر

قصه های ناگفته آسمان

28 آذر 1398 توسط شهید محمود رضا بیضائی


قصه های ناگفته آسمان
آسمان دلتنگ و طوفانی است. توان گریه ندارد، می خواهد فریاد بزند اما گوش جانها مدتهاست صدایش را نمی شنود. می خواهد سکوت کند، اما بغض درونی اش او را به تنگنا کشانده است. از قصه های نا گفته قرن ها و سال های زندگی بشر از خلقتش تاکنون و حوادثی که بارها و بارها در مقابل چشمانش منعکس می شوند و او را مات و مبهوت می نمایند.
از بشر امروز که هیچ گاه نخواسته است به صدا و راز درونی او گوش دهد اما و صدها اما و افسوس هایی که هیچ گاه ره به جایی نبرده اند و او را همچنان منتظر و امیدوار نگه می دارد و آرزو می کند کاش روزی قصه های ناگفته اش را به گوش هیاهوی جانها برساند.
قضیه دل آسمان هم قضیه دلهایی طوفانی است از قصه های ناگفته روزگار، سختی ها و جدایی از صاحب الزمان(عج) که نه توان فریاد دارند، نه کسی که……

1576655413_.jpg

 نظر دهید »

تابلوی زندگی

19 آذر 1398 توسط شهید محمود رضا بیضائی

با یاری خدا و ائمه(ع)

تابلوی زندگی
خواب صبحگاهی را رها می کنم. تا متوجه دنیای واقعی اطرافم شوم دنیایی که جدای از دنیای خواب است. قدم در بیرون از اتاق می گذارم نسیم دل انگیز صبحگاهی مشامم را نوازش می دهد. زیبایی طبیعت و آن نسیم تابلویی از قدرت و قوانین به سامان خداوند را جلوه گر می نمایند. به شیر آب می رسم غبار خواب و غفلت را از صورت خویش می شویم. خنکای آب در استخوانهایم رسوخ می نماید و عمق جانم را تسکین می دهد. هوای صبحگاهی را غنیمت می شمرم به دور از هیاهو و شلوغی زندگی امروزی، در زندگی انقلابیون به جست و جو می پردازم. آن چنان غرق در جست و جو می شوم که نیم ساعت می گذرد از اتاق بیرون می روم. دارویی می خورم دوباره به داخل اتاق بر می گردم. پشت میز کامپیوتر قرار می گیرم و به سَرک در وبلاگم و گشت و گذار در پیام ها می پردازم.
یک ساعتی می شد که در وادی بی خبری بودم به خود می آیم، کمی نفس تازه می کنم، به تکاندن غبار غفلت از اتاق ها می پردازم و در فضای مجازی به دور از حقیقتی که با ذهنم کلنجار می رفت. به دنبال کتابی بودم، اما آن چیزی که می خواستم دست گیرم نشد. مطلبی را برای وبلاگم آماده کردم و در صفحه جدید ورد کپی پیست کردم تا سر فرصت قد و قواره اش را اندازه کنم.
در این فضا اوضاع نابسامانی از خشونت و اتفاقات اخیری که ما انسانها برای خویش ایجاد کرده ایم به تصویر می کشید، اوضاع نابسامانی که روی اعصاب همه صخره نوردی می کرد.
و روح و جان همه را تسخیر و اجازه استراحت را حتی به پدرهای خسته از وضع موجود که به کُنج خانه خویش پناه می بردند، تا قدری استراحت کنند نمی داد. تصویر این اتفاقات همچون پرده نمایش سینما مقابل چشمانم جلو و عقب می روند، دیگر حوصله درستی ندارم، از اتاق بیرون می روم، کمی آب نثار صورتم می نمایم. آرام ترمی شوم. دوباره در هیاهوی اطراف و جامعه گیج می شوم……..
ما انسانها تابلوی زندگی که خداوند ترسیم نموده و قوانینی برای آن وضع نموده خطی خطی می کنیم و با رنگها و نقش هایی که می پسندیم آن را بد جلوه می دهیم. اوضاع به سامان را نابسامان می کنیم. کاش در این موارد کمی فکر کنیم تا قوانین خلقت سامان خویش را حفظ نماید.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 41
  • 42
  • 43
  • ...
  • 44
  • ...
  • 45
  • 46
  • 47
  • ...
  • 48
  • ...
  • 49
  • 50
  • 51
  • ...
  • 55
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

بسم الله الرحمن الرحیم «خدای من! این من هستم بنده تو همان که نبودم. تو مرا از کتم عدم بیافریدی و مقام خلیفه اللهی را برایم برگزیدی تو خوب می دانستی که هدف از خلقت و حکمتت چه بود اما این من بودم که خلقتم را فراموش کردم.» «بسم رب الشهداء و الصدیقین» **خاکریز فرهنگی-مذهبی **آلاله های بی قرار شهیدان: سردار سلیمانی، ابراهیم هادی، محمودرضا تورجی زاده، محسن حججی، محمودرضابیضائی «الهی وَ رَبِّی مَن لی غَیرُک أسئَله کَشَف الضُرّی وَ نَظَرَ فی أمری.» «رَبِّ هَب لی حُکمَا وَ ألحِقنی بِا الصالِحین» «رَبَّنا لا تُزِغ قُلوبَنا بَعدَ إذ هَدیتَنا وَ هَب لَنا مُن لَدُنکَ رَحمَه إنک أنتَ ألوَهاب» **اللهم عجل لولیک الفرج**

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • ادبی
  • اهل بیت(ع)
  • بدون موضوع
  • به قلم خودم
  • ترجمه لغات انگلیسی
  • ترجمه نهج البلاغه
  • ترجمه و تفسیر قرآن
  • حدیث روز
  • خاطره شهدا
  • دانستنی های تندرستی
  • زندگی نامه شهدا
  • شعر شهدا
  • صحیفه سجادیه
  • طب اسلامی
  • معرفی کتاب
  • مهدویت
  • وصیت نامه شهدا
  • چکیده مقالات
  • کلام بزرگان

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟