ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

به خاکریز فرهنگی- مذهبی ضحی خوش آمدید. مولای من! یاری نما تا سربازت باشم، نه سربارت

حلالیت

18 مهر 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی

با سلام و احترام.

خدمت همگی بزرگواران.

اگر گذری بر این  کوچه خاکی کردید بنده را حلال کنید؛ دیگر نیستم.

می دانم در این مدت مطالبم به درد نخورد یا فایده ای نداشت؛ اما در حد بضاعتم بود.

با تشکر. 

التماس دعا 

موفق و سلامت باشید. 

یاحق.

 4 نظر

همه خادم الرضاییم

15 مهر 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی

سال دوم حوزه بودم. بنابر این گذاشته شد که به اتفاق اساتید محترم و دوستان بزرگوار به زیارت مشهد مقدس مشرف شویم، اما بنده احساس می کردم، توانایی و شرایط رفتن برایم مهیا نیست، در یکی از روزها که دختر عمویم برای خدا حافظی به منزلمان آمده بود ، تا چشمش به من افتاد، شروع به گریه کرد و با گریه های او شوق رفتن هم در من زنده شد و من هم آماده این سفر معنوی شدم. روز رفتن فرا رسید. از شهرها و روستای مختلف گذشتیم تا این که به صحرای طبس رسیدیم؛ در این هنگام شب شد؛ جاده خلوت بود، فقط یک ماشینی از دور در حال حرکت بود؛ در بین راه اتوبوس خراب شد، اماخواست و مهر ورزی امام رضا(ع) سبب شد، آن ماشینی که از کمی دورتر می آمد ، به کمک راننده اتوبوس بیاید و آن را درست کند؛ تا بتوانیم به مسیر حرکتمان ادامه دهیم و شب در بین راه و بیابان نمانیم.

#همه_خادم_الرضاییم

#متن_انگیزیشی
بیایید همه خادم رضا شویم و به عشق امام رضا(ع) گره ای از مشکلی بگشاییم، تا روزی گره از کارمان برداشته شود.
#همه_خادم_الرضاییم

 2 نظر

در هر حال مشکل گشا

13 مهر 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی

 

صدای مؤذن از گلدسته های مسجد گوش را نوازش می داد.
مشهدی علی آستین هایش را بالازد و به سمت حوض رفت. دست در حوض آب برد، مشتی بر صورتش ریخت، دوباره دستش را در حوض فرو برد و خواست مشتی دیگر بر صورتش بریزد که کسی با عجله و تند تند به درحیاط می کویید. مشهدی علی وضو را نیمه کاره رها کرد و به سمت در حیاط رفت. ملیحه خانم همسایه شان را پشت در  با ناراحتی  و اخم و چشمانی اشک آلود دید. مشهدی علی پرسشگرانه به سمت او نگاه کرد و گفت:
-سلام ملیحه خانم! خیر است چه شده؟ چرا گریه می کنید؟
ملیحه خانم! هنگامی که مشهدی علی را دید، صدای هِق هِق گریه اش بلند شد.

گریه نکن! به داخل حیاط بیا
ملیحه خانم در حالی که با گوشه ی چادرش اشک هایش را پاک می کرد، قدم در داخل حیاط گذاشت.
مشهدی علی او را به سمت سالن تعارف کرد و گفت:
- دخترم شما به سمت سالن به نزد حاج خانم برو من  نمازم را بخوانم خدمتتان می رسم.
ملیحه خانم به سمت سالن رفت. مریم خانم زن مشهدی علی که در آشپزخانه در حال تدارک شام بود؛ با صدای کوبیده شدن به در سالن از آشپزخانه بیرون آمد، با دیدن چهره ی ناراحت و پریشان و اشک آلود ملیحه خانم متعجب شد و به سمتش رفت، دستانش را فشرد و گفت:
-چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ چه اتفاقی افتاده؟
ملیحه خانم در حالی که اشکهایش را با گوشه‌ی چادرش پاک می کرد گفت:
-چه بگویم از کدام درد بنالم؟
امروز رفتم جواب آزمایش پیمان را گرفتم، دکترش گفت: یکی از کلیه‌هایش از کار افتاده و آن دیگری هم چند درصد بیشتر کار نمی کند! الان مانده ام در این شهر غریب چه کار کنم؟ نه شوهری ، نه کسی که به ما کمک کند. چند روز قبل به برادرم و اقوام گفتم آن ها هم حال و روز خوبی نداشتند، درگیر مشکلات بودند و در آن حد نتوانستند کمکم کنند؛ به بانک رفتم، حسابم خالی بود! چند تکه از وسایل خانه را فروختم؛ ولی باز پول کم آوردم؛ از همه جا بریدم! خسته شدم، اگر پدرش خدا بیامرز زنده بود، ما این قدر به سختی نمی افتادیم!
مریم خانم در حالی که ملیحه خانم را دلداری می داد گفت:
-ملیحه خانم نگران نباش! خدا بزرگ است. توکل بر خدا داشته باش، ما در کنارت هستیم کمکت می کنیم و راه چاره ای پیدا می کنیم.
ملیحه خانم گفت:
- خدا شما را از بزرگی کم نکند، شما همیشه مثل خانواده ام بودید؛ در خانه‌تان همیشه به رویم باز بوده است، مشهدی علی هم که حق پدری را برای من تمام کرده است. الهی عاقبت به خیر باشید.
در همین هنگام که ملیحه خانم با مریم خانم صحبت می کردند؛ مشهدی علی نیز یا الله گویان وارد اتاق شد. در گوشه ی سمت چپ بالای اتاق نشست و ماجرا را از ملیحه خانم جویا شد، ملیحه خانم ماجرا به طور مفصل توضیح داد.
مشهدی علی در حالی که سرش را پایین انداخته بود و در فکر فرور رفته بود. گفت:
ان شاء الله فردا صبح ساعت هشت به در خانه ما بیا تا با همدیگر به بانک سرکوچه برویم؛ مقداری پس انداز در حسابم برای مکه کنار گذاشته بودم؛ همان را بر می دارم و به یکی از آشنایان هم می گویم تا وام به تو بدهد. بعد از آن جا پیمان را به بیمارستان می بریم و بستری می کنیم. نگران نباش همه چیز درست می شود، خدا بزرگ است.
ملیحه خانم در حالی که برق خوشحالی در چشمانش می درخشید، گفت:
- الهی مشهدی علی خیر ببینید که در حق من همیشه پدری کردید.


«. أَرْخِصْ نَفْسَکَ وَ اجْعَلْ مَجْلِسَکَ فِی الدِّهْلیزِ وَ اقْضِ حَوائِجَ النّاسِ.؛ خودت را [برای خدمت]در اختیار مردم بگذار، و محلّ نشستن خویش را درِ ورودی خانه قرار بده، و حوائج مردم را برآور.»
کلمة الامام المهدی علیه السلام، ص ۵۶۵

 نظر دهید »

کوته نوشت

07 مهر 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی

مولا یمن!

روزگار در پی احوالات مختلف می گذرد؛ گاهی ما را به سوی تو و خدا و گاهی به ناکجا آباد می برد؛ زندگی در مسیر همیشگی اش جاری است ؛ اما نمی دانم من در کجا جاری خواهم شد. 

یاریم نما تا جاری شوم و بشورانم تمام بدی ها و ناامیدی ها را.

 نظر دهید »

مشک خونی

23 شهریور 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی


صبح زمستان بود؛ برف تا یک متر باریده بود. از خانه های کاهگلی روستا دود بخاری ها خارج می شد.
بچه ها می خواستند به مدرسه بروند؛ کبری خانم از آب ذخیره شده روزهای قبل، برای شوهرش مشهدی علی و بچه ها صبحانه را آماده کرد. بعد از خوردن صبحانه بچه ها راهی مدرسه شدند و شوهرش مشهدی علی به سرکارش رفت.
بعد به سراغ مرغ ها رفت به آنها دانه داد؛ جلوی دام ها یونجه ریخت، اتاق ها را مرتب کرد و در همین حین به فکر ناهار افتاد؛ اما آبی در ظرف ها باقی نمانده بود. گرمپوشش را بروی لباس هایش پوشید، گوشه ای از چهارقدش را در جلوی دهانش بست. مشک را بر روی دوشش گذاشت و به سمت رودخانه به راه افتاد.
کوچه های روستا پر از برف بود؛ پاهایش تا زانو در برف فرو رفته می رفت و سرما در مغز استخوانش رسوخ می کرد. هر بار تصمیم داشت به خانه برگردد؛ اما فکر ناهار و آب خانواده و لب های خشکیده بچه ها او را مصصم تر می کرد که به حرکتش ادامه دهد. او سرا شیبی ها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت تا به رودخانه رسید؛ به سختی آب به داخل مشک ریخت و آن را بر روی دوشش گذاشت. هنگام بازگشت کمی هوا مه آلود بود و صدای زوزه گرگ ها می آمد ، ترس از حمله گرگ ها و گم شدن در جنگل وجودش را فرا گرفته بود. مسیر دو راه داشت؛ اما اشتباهی از راهی رفت که به سمت جنگل و دره بود. هر چه قدر پیش می رفت، بیشتر سردرگم می شد؛ سرما لزره بر اندامش انداخته بود و دندان هایش تکان می خورد، خستگی خواب را مهمان چشمانش کرده بود؛ در گوشه ای نشست.
نزدیکی ها غروب شد؛ اما شوهرش و بچه هایش هر چه قدر منتظر ماندند؛ خبری از همسرش کبری خانم نبود.
دلواپس شدند، مشهدی علی به خانه‌ی همسایه اش مشهدی رضا رفت و از مریم خانم زن مشهدی رضا سراغ کبری خانم را گرفت؛ او هم خبری نداشت. در فکر فرو رفت، ناگهان یادش به ظر های خالی آب افتاد و با خودش گفت:
احتمالا رفته است از رودخانه آب بیاورد. بچه ها را به همسایه اش مریم خانم سپرد؛ لبا سهایش را تند تند پوشید. با پتو و فانوس و مشهدی رضا به سمت رودخانه به راه افتادند. مسیر سخت بود؛ برف دوباره باریدن گرفته بود؛ هر چه قدر می خواستند قدمهایشان را تندتر بردارند؛ اما به زمین می خوردند تا این که با هر سختی که بود، بالآخره به رودخانه رسیدند، این طرف و آن طرف رودخانه را گشتند؛ خبری از کبری خانم نبود؛ تصمیم گرفتند از همدیگر جدا شوند و هر کدام مسیری را بروند و دوباره در همان جایی که بار اول بودند؛ به همدیگر برسند. مشهدی رضا از گوشه سمت چپ رودخانه و مشهدی علی از گوشه سمت راست رودخانه رفت.
مشهدی علی صدا می زد:
-کبری خانم کجایی ؟ جواب بده!
صدایی شنیده نشد؛ برفی انباشته شده بود و مشکی خونی کمی آن سوی تر زمین را رنگی کرده بود.
#داستانک

 نظر دهید »

کوته نوشته

20 شهریور 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی

السلام علیک یا مولانا یا ابا صالح المهدی ادرکنی(عج)

 چرا همه جا در سک.ت است، سکوتی که روح و جان انسان را در بر گرفته و پیش به سوی  سرگردانی و حیرت در حرکت است. 

مولای من! 

به ما اجازه بده تا حرکتی و تلاشی نماییم و قدم در راهی نهیم که شهدا و صلحاء رفتند. 

مولای من! 

دستان لرزانم را بگیر و  مرا به وصالت برسان. 

مولای من! نگرانی ها را از جامعه اسلامی دور گردان و لباس عافیت را برای جامعه مسلمان و انسانی بپوشان. 

مولای من! 

مرا دغدغه مندت گردان. 

یاریم نما تا بتوانم….

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20
  • ...
  • 21
  • ...
  • 22
  • 23
  • 24
  • ...
  • 25
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 55
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

بسم الله الرحمن الرحیم «خدای من! این من هستم بنده تو همان که نبودم. تو مرا از کتم عدم بیافریدی و مقام خلیفه اللهی را برایم برگزیدی تو خوب می دانستی که هدف از خلقت و حکمتت چه بود اما این من بودم که خلقتم را فراموش کردم.» «بسم رب الشهداء و الصدیقین» **خاکریز فرهنگی-مذهبی **آلاله های بی قرار شهیدان: سردار سلیمانی، ابراهیم هادی، محمودرضا تورجی زاده، محسن حججی، محمودرضابیضائی «الهی وَ رَبِّی مَن لی غَیرُک أسئَله کَشَف الضُرّی وَ نَظَرَ فی أمری.» «رَبِّ هَب لی حُکمَا وَ ألحِقنی بِا الصالِحین» «رَبَّنا لا تُزِغ قُلوبَنا بَعدَ إذ هَدیتَنا وَ هَب لَنا مُن لَدُنکَ رَحمَه إنک أنتَ ألوَهاب» **اللهم عجل لولیک الفرج**

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • ادبی
  • اهل بیت(ع)
  • بدون موضوع
  • به قلم خودم
  • ترجمه لغات انگلیسی
  • ترجمه نهج البلاغه
  • ترجمه و تفسیر قرآن
  • حدیث روز
  • خاطره شهدا
  • دانستنی های تندرستی
  • زندگی نامه شهدا
  • شعر شهدا
  • صحیفه سجادیه
  • طب اسلامی
  • معرفی کتاب
  • مهدویت
  • وصیت نامه شهدا
  • چکیده مقالات
  • کلام بزرگان

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟