دلگویه
روزگار می گذرد و مراهم در پی خود از این سو به آن سو می کشاند، کاش !
آخرین مقصدم قرب الهی و رسیدن به جایگاه شهادت باشد.
کاش! روم آنجا که ….
روزگار می گذرد و مراهم در پی خود از این سو به آن سو می کشاند، کاش !
آخرین مقصدم قرب الهی و رسیدن به جایگاه شهادت باشد.
کاش! روم آنجا که ….
#کوته_نوشت_مهدوی
زمان در گذر است، تاریخ می نگارد قطار عمر همچنان در تب و تاب لحظه ها، در سکوت ثانیه ها در موج های خروشان زندگی به امید طلوع آفتاب ظهور و دیدن رخ یار در آیینه ی فردا ریل های انتظار را بی صبرانه و مشتاقانه به سوی ایستگاه نور طی می کند، به امید آن که شخصی با سلاح عدالت گستر خود از پشت انوار متراکم امید و آرزو ظهور نماید؛ غنچه های گلستان باغ انتظار را شکوفا نماید و آنگاه آزادگی و انسانیت و مهربانی را زینت بخش زمین نماید.
مولای من!
سلام
این روزها همه درگیرند، درگیر روزمرگی که سراسر زندگی آن ها را فرا گرفته است و همه به یک فکر می اندیشند، فکر گرانی و اقتصادی که دچار افتان و خیزان است و تا آن حد پیش رفته اند که با بهانه های مختلف همدیگر را نا امید و افسرده نسبت به ادامه زندگی می نمایند؛ اما مولای من! یک نفر نشد که در فکر شما و گرانی رسیدن به شما باشد؛ فکر این که چگونه می توانند شرایط را فراهم نمایند تا شما بیاید و روزگار را به نحوشایسته اداره نمایید و آن گونه نمایید که مدینه فاضله راه اندازی شود.
سلام مولای من!
نمی دانم از کدامین سو به کدامین سو در حرکتم فقط چشمان سوسو زده ام جهان را می نگرد که روز می شود و دوباره شب می شود، این جاده عمر نمی داند مرا رهسپار کجا خواهد نمود.
این روزها خسته ام اما نمی دانم از چه و شاید از خودم
مولای من! در این واینفسای عمر یاریم نما تا …
عشقش دعای ندبه بود و اشک هایی که از اعماق قلبش بر روی چادرش می ریخت. یاد امام زمان(عج) باعث از خود بی خود شدن او بود که در هر صورت به دعای ندبه برود. آن روز جمعه هم مثل جمعه هایی که در انتظار می گذشت، بهارآماده شد. کتابِ دعا و تسبیحش را درکیفش گذاشت، به همراه مادرش زهرا به سمت قرار همیشگی حرکت کردند.
کوچه ها و خیابان ها را یکی یکی پشت سر گذاشتند، تا به نزدیکی ورودی مسجد رسیدند. مسجد با در سبز رنگش و گلدسته های آبی رنگ از دور خودنمایی می کرد و شوق رسیدن را در بهار بیشتر می کرد؛ در همین هنگام که بهار عجله داشت تا سریع تر به داخل مسجد برسد، ماشین سواری که چند جوان در داخل آن بودند و صدای آواز و آهنگ ضبط صوت ماشینشان آنان را از خود غافل و بی توجه کرده بود، به بهار زد و او به گوشهی جدول پرت شد و بدون این که آن ماشین سوار توجه کند، سریع محل را ترک کرد.
زهرا خانم مادر بهار که ناله کنان امام زمان (عج) را صدا می زد. از این سوی خیابان به آن سو می رفت تا ماشینی پیدا شود اما کسی نبود. در حال ناامیدی به بالای سر بهار برگشت و شروع به گریه کرد که:« بهارم بلند شو بدون تو خزان می شوم بلند شو، دعا الآن شروع می شود. »
در همین هنگام ناگهان تاکسی سبز رنگی که بر روی شیشه های آن یا صاحب الزمان (عج) نوشته شده بود، در مقابل پای زهرا مادر بهار ایستاد. راننده تاکسی که آدم مُسن و خوش رویی بود با عجله به سمت آنها آمد و گفت:
چی شده خانم؟ چه اتفاقی افتاده؟
زهرا مادر بهار ماجرا را برای راننده تاکسی توضیح داد. در این هنگام راننده تاکسی گفت:
بلند شوید تا من شما را به بیمارستان برسانم .
زهرا مادر بهارگفت:
اما پولش چی؟ الان پولی به همراه ندارم؟
راننده تاکسی گفت:
فعلا عجله کن، دخترخانمت را به بیمارستان ببریم، من روزهای جمعه به عشق امام زمان(عج) رایگان کار می کنم.
اشک شوق در چشمان مادر بهار حلقه زد. سریع و به سختی بهار را در تاکسی گذاشتند و به سمت بیمارستان بردند.
دکتر آدم خوشرویی بود، به بالای سر بهار آمد؛ او را معاینه کرد و چند عکس از سر بهار گرفت. ضربه باعث شده بود که کمی دچار غش و ضعف شود.
چند دقیقه ای گذشت، صدای دعای ندبه که از تلویزیون بیمارستان پخش می شد، ناگهان به گوش بهار رسید و گویی که مولایش او را به سفری رویایی برده باشد ، در حالی که لبخندی بر لب داشت، چشمانش را باز کرد و شروع به گریه کرد.
مهین با همسرش امیر بر روی کاناپه نشسته بودند و عصرانه می خوردند. هوای بهاری تا عمق جانشان نفوذ می کرد. گاهی لبخند زنان دخترشان الناز را تماشا می کردند که در ماسه های کنار ساحل بازی می کرد. الناز به لطف اصرارهای پدربزرگ و مادربزرگش طعم این دنیا را می چشید. مهین و امیر دنیا را فقط برای خود می خواستند و میگفتند:
- بچه خوب نیست، جلوی خوشبختی آدم رو می گیره! اصلا نمیشه راحت بود!
اکنون که بچه به دنیا آمده بود، زندگی آن ها ، هر روز زیباتر می شد و معتقد بودند برای این که خانه شان در سکوت مطلق نباشد، همین یکی کافی است. الناز بزرگ شد و به مدرسه رفت. دوران تحصیل را طی کرد، تا این که وارد دانشگاه شد و با تلاشش بورسیه برای آلمان گرفت. در همین حین با هم دانشگاهی اش حسین آشنا شد، او هم رتبه اول دانشگاه بود که بورسیه شده بود. مدت ها بود که الناز و حسین همدیگر را می خواستند؛ اما هیچ کدام به خانواده ها چیزی نمی گفتند. با پیش آمدن قضیه بورسیه و اینکه مجرد بودنشان مانع از رفتنشان به آلمان میشد، حسین تصمیم گرفت تا موضوع علاقه شان را با خانواده اش در میان بگذارد. آنها نیز با پدر و مادر الناز صحبت کردند و قرار خواستگاری را گذاشتند. در یکی از عصرها حسین با خانواده اش به خواستگاری الناز رفتند. پدر و مادر الناز سنشان بالا رفته بود. برای آن ها خوشبختی دخترشان و آینده اش مهم بود. بعد از تحقیقاتی که در مورد حسین انجام دادند، به ازدواج آن دو موافقت کردند.
الناز و حسین عقد کردند و آخرهای تابستان مراسم ازدواج گرفتند و با شروع مهرماه آن دو وسایل و مدارک سفرشان به آلمان را آماده کردند و رفتند.
پدر و مادر الناز روزهای تنهایی را در جلوی خانه شان سپری می کردند و با نگاه به دریا خاطرات گذشته را مرور می کردند که الناز در کنار آنان بود و شیرینی زندگی شان را دو چندان می کرد؛ اما اکنون خانه در سکوت مطلق بود. مدتی گذشت، تا این که امیر بر اثر بیماری فوت کرد.
میهن تنها شد. گاه گاهی الناز با او تماس تصویری می گرفت؛ اما تنهایی و دلتنگی اش بیشتر می شد و یاد گذشته اش می افتاد که اطرافیانشان آن ها را به داشتن فرزندان بیشتر تشویق می کردند؛ اما آن ها کوتاهی کردند.
این فکر و خیالات و تنهاییها او را سوی خانهی سالمندان کشاند.