مهین با همسرش امیر بر روی کاناپه نشسته بودند و عصرانه می خوردند. هوای بهاری تا عمق جانشان نفوذ می کرد. گاهی لبخند زنان دخترشان الناز را تماشا می کردند که در ماسه های کنار ساحل بازی می کرد. الناز به لطف اصرارهای پدربزرگ و مادربزرگش طعم این دنیا را می چشید. مهین و امیر دنیا را فقط برای خود می خواستند و میگفتند:
- بچه خوب نیست، جلوی خوشبختی آدم رو می گیره! اصلا نمیشه راحت بود!
اکنون که بچه به دنیا آمده بود، زندگی آن ها ، هر روز زیباتر می شد و معتقد بودند برای این که خانه شان در سکوت مطلق نباشد، همین یکی کافی است. الناز بزرگ شد و به مدرسه رفت. دوران تحصیل را طی کرد، تا این که وارد دانشگاه شد و با تلاشش بورسیه برای آلمان گرفت. در همین حین با هم دانشگاهی اش حسین آشنا شد، او هم رتبه اول دانشگاه بود که بورسیه شده بود. مدت ها بود که الناز و حسین همدیگر را می خواستند؛ اما هیچ کدام به خانواده ها چیزی نمی گفتند. با پیش آمدن قضیه بورسیه و اینکه مجرد بودنشان مانع از رفتنشان به آلمان میشد، حسین تصمیم گرفت تا موضوع علاقه شان را با خانواده اش در میان بگذارد. آنها نیز با پدر و مادر الناز صحبت کردند و قرار خواستگاری را گذاشتند. در یکی از عصرها حسین با خانواده اش به خواستگاری الناز رفتند. پدر و مادر الناز سنشان بالا رفته بود. برای آن ها خوشبختی دخترشان و آینده اش مهم بود. بعد از تحقیقاتی که در مورد حسین انجام دادند، به ازدواج آن دو موافقت کردند.
الناز و حسین عقد کردند و آخرهای تابستان مراسم ازدواج گرفتند و با شروع مهرماه آن دو وسایل و مدارک سفرشان به آلمان را آماده کردند و رفتند.
پدر و مادر الناز روزهای تنهایی را در جلوی خانه شان سپری می کردند و با نگاه به دریا خاطرات گذشته را مرور می کردند که الناز در کنار آنان بود و شیرینی زندگی شان را دو چندان می کرد؛ اما اکنون خانه در سکوت مطلق بود. مدتی گذشت، تا این که امیر بر اثر بیماری فوت کرد.
میهن تنها شد. گاه گاهی الناز با او تماس تصویری می گرفت؛ اما تنهایی و دلتنگی اش بیشتر می شد و یاد گذشته اش می افتاد که اطرافیانشان آن ها را به داشتن فرزندان بیشتر تشویق می کردند؛ اما آن ها کوتاهی کردند.
این فکر و خیالات و تنهاییها او را سوی خانهی سالمندان کشاند.