ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

به خاکریز فرهنگی- مذهبی ضحی خوش آمدید. مولای من! یاری نما تا سربازت باشم، نه سربارت

✍ پیغام خاموشی

17 بهمن 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی

 


برگ‌های زرد پاییزی چهره‌ی روستا را دگرگون کرده بود. پیرزنی به نام نورا در خانه‌ای کاه‌گلی زندگی می‌کرد. نورا سه پسر داشت. آنها را به تنهایی و با عرق جبین به دانشگاه فرستاد تا تحصیلات عالیه کسب کنند. بعد از فارغ‌التحصیلی دیگر محیط روستا باب طبع آنها نبود. فکر مهاجرت به شهر دست از سرشان برنمی‌داشت.
پسرها در یکی از روزهای پاییزی مشغول جمع کردن وسایل خود شدند، نورا اشک‌ریزان به سراغ‌شان رفت. با گوشه‌ی روسری اشکش را پاک کرد، گفت: «کجا می‌خواید برید و منو تنها بذارید؟؟ همین‌جا بمونید و روستا رو سر و سامون بدید.»

آرش زیپ ساکش را کشید و با اخم گفت:«ما حالا بعد از درس خوندمون موقعیت‌های خوب زیادی داریم؛ چرا باید جوونی و تواناییمونو پای خونه‌های کاه گلی اینجا تباه کنیم که با خراب شدنشون آرزوهامونم خراب می‌شه؟؟»

اصرارهای نورا فایده نداشت. آنها رفتند.
نورا آن شب در تاریکی نشست و با صدای بلند گریه کرد. صدای گریه‌اش مرضیه، همسایه قدیمی‌اش را به در خانه نورا کشاند تا نیمه شب با هم صحبت کردند. مرضیه برای خواب به خانه خودش برگشت و نورا تنها در خانه‌ ماند. رختخوابش را پهن کرد و به اتاق پسرها خیره شد تا خواب چشمانش را ربود.
شب‌ها به همین منوال می‌گذشت. هر روز صبح خروس خوان بلند می‌شد، با آفتابه گوشه‌ی اتاقش، وضو می‌گرفت و نشسته نماز می‌خواند. دستانش را رو به آسمان بالا می‌برد و برای فرزندانش دعا می‌کرد. گهگاهی از گوشه‌ی چشمانش اشکی سرازیر می‌شد. جانمازش را جمع می‌کرد، صبحانه‌اش را می‌خورد و سراغ مرغ‌ها می‌رفت. برای‌شان آب و دانه می‌گذاشت.
تنهایی رمقی برایش نگذاشته بود. در اتاق چند ساعتی تسبیح به دست می‌نشست. به در خیره می‌شد تا شاید کسی در بزند و برای احوال‌پرسی‌اش بیاید. روزهای پاییزی غمش را بیشتر کرده بود، اما کسی سراغی از او نمی‌گرفت.

نزدیک زمستان، هوا سردتر شد. سوز سردی همه جا را گرفت که تا مغز استخوان را می‌سوزاند. سقف اتاق نورا نیاز به گل مالی کردن داشت، اما کسی نبود تا برایش این کار را انجام دهد. هر چه برای پسرانش پیغام فرستاد، فایده‌ای نداشت. در یکی از روزها که هوا به شدت سرد بود، برف شروع به باریدن کرد.
نیمه‌های شب، وقتی خواب عمیقی نورا را با خود برده بود، ناگهان گوشه‌ای از سقف اتاق فرو ریخت. چوب‌ها و برف‌ها روی سر نورا آوار شد؛ آن شب در غفلت همسایه‌ها و سرمستی فرزندان شهر نشین شده گذشت.
صبح همسایه‌ها نورا را سر چشمه ندیدند. به در خانه‌اش رفتند، اما پیرزن دیگر میلی به ماندن نداشت. به پسرانش زنگ زدند؛ تا این بار پیغام خاموشی نورا را به آن‌ها بدهند.

#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_خودم

 2 نظر

لبخند

25 دی 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی

✍لبخند

سعید و آرش از کلاس هفتم تا دوازدهم با همدیگر دوست بودند. سعید خادم مسجد جمکران بود و آرش هم دوست داشت مثل سعید باشد: «خوش به حالت سعید. کاش! من هم خونوادم اجازه می دادن مثل تو خادم شم و همراهت به مسجد جمکران بیام. اما… »
در حالی که آه افسوس می کشید، حرفش را ادامه نداد.

_با خونوادت صحبت کن تا یک روز بعد از کلاس ببرمت.

_نه بی فایدست؛ خونوادم قبول نمی کنن، حتی چند بار گفتم؛ عصبی شدن و سرم داد کشیدن.

_ من دیگه میرم مسجد. اونجا برایت دعا می کنم تا خونوادت راضی بشن.

آرش از سعید جدا‌‌ شد و کوله پشتی اش را بر روی دوشش انداخت و به سمت خانه رفت. مادرش در آشپزخانه مشغول آشپزی بود، به سمتش رفت و گفت: «سلام،خسته نباشی، چه بوی خوبی راه انداختی.»

_سلام پسرم خسته نباشی، تا تو لباست رو در بیاری و آبی به دست و رویت بزنی، پدرت هم از راه می رسه و ناهار رو می کشم. آرش به سمت اتاقش رفت، لباس آبی رنگ اهدایی سعید با طرح گنبد جمکران را تنش کرد. به سمت سالن رفت.

مادرش از آشپزخانه بیرون آمد، تا ظرف های غذا را روی میز بچیند، متوجه پیراهن آرش شد، گفت:« این چیه پوشیدی؟ زود باش برو در بیاور، نمی خوام پدرت ببینه و به من نق بزنه. زود بلند شو از تنت در بیار.» آرش با اخم به داخل اتاقش برگشت، لباس سورمه ای رنگش را پوشید و دوباره سر میز آمد. چند دقیقه بعد پدرش از راه رسید. آرش سرش را بلند نکرد و به آرامی سلام کرد.

همه دور میز نشسته بودند. آرش با ناراحتی با قاشق و چنگالش بازی می کرد، مادر و پدرش به همدیگر نگاه کردند و پدر گفت: «چی شده؟ چرا غذا نمی خوری؟ چرا با غذات بازی می کنی؟ »

_چیزی نیست، میل ندارم.

مادر ظرف سبزی را کنار دست آرش گذاشت و گفت: «تو که تا الان گرسنه بودی و به به و چه چه می کردی؛ چی شد که الان سیر شدی؟ »

آرش که می ترسید، حرفش را بگوید، من من کنان گفت: « دوستم سعید هر روز عصر به مسجد جمکران می ره، من هم می خواهم یکبارم شده همراهش برم.»

_نیاز نیست اونجا بری؟ جا قحطه. خودم می برمت یِ جا که صفا کنی، آماده شید آخر هفته با عمه و خاله ویلای شمال بریم .

_نه من نمیام.

_ برام حاضر جواب شدی، لیاقت شادی و خوشی نداری.

آرش خیره در چشمان پدرش گفت: « دلم می‌خواد برم جمکران زیارت، دوست دارم خادم اونجا بشم.»

پدر سرخ شد و با فریاد گفت:« دیگه از این حرف ها نشنوم. فهمیدی؟! »

آرش دیگر حرفی نزد. شب موقع خواب، فکری به سرش زد و لبخندی بر روی لبانش نشست. صبح زود از خواب بلند شد، پنهانی نمازش را خواند. لقمه ای غذا درست کرد و در کول پشتی اش گذاشت و صبحانه ای خورد و به مدرسه رفت، هنگامی که به مدرسه رسید، به سراغ سعید رفت:« امروز همراهت میام هر چه می خواد بشه.»

_ بدون اجازه خونوادت نمی شه، اگه اتفاقی برایت بیفته چی؟

- مهم نیست چیزی نمی شه. با هم می ریم.

بعد از زنگ آخر سعید و آرش به طرف وضو خانه رفتند، وضو گرفتند. هر دو از در دبیرستان بیرون آمدند، سوار تاکسی شدند؛ برق خوشحالی در‌ چشمان آرش موج می زد که بالاخره به آرزویش می رسید.

گنبد فیروزه ای جلوی چشمانش نقش بست، کبوترها در بالای گنبد پرواز می کردند. آهنگ خوش مهدوی از گلدسته های مسجد گوشش را نوازش داد. عده ای نیز در کنار حوض مشغول وضو گرفتن بودند،آرش لبخند به لب به آنها نگاه کرد. همراه سعید به سمت اتاق مخصوص خادم ها رفت.سعید، آرش را به بقیه دوستانش معرفی کرد. در همان نگاه اول و برخورد، آرش جذب خادم‌ها شد.

سعید لباسهایش را پوشید و به سمت کفشداری رفت.آرش هم همراه او شد تا کمکش کند؛ چند ساعتی در آن جا ماندند، هنگامی که شیفت سعید تمام شد، وضو گرفتند و به سمت مسجد رفتند، چند رکعت برای امام زمان(عج) و هدیه به مسجد نماز خواندند.آرش آن چنان غرق نور و آرامش و صفا شده بود که اصلا دوست نداشت به منزلشان برگردد و هر لحظه دعا می کرد تا بتواند خادم این مکان شود و حضرت او را بپذیرد.

بعد از نماز همانطور که آرش خیره به گنبد میان آسمان سیاه شب بود از حیاط مسجد بیرون رفتند. شنیدن صدای پدر، آرش را میخکوب کرد: « بهت نگفتم اینجا نیا.»

آرش آب دهانش را به سختی قورت داد و یکدفعه دوید. پدرش به دنبال او دوید. آرش وسط خیابان رفت. کامیونتی با سرعت در حال نزدیک شدن به آرش بود. پدر فریاد زد: « آرش ندو.» نور ماشین‌ها چشم‌های آرش را تیره وتار کرده بود. فریاد یا امام زمان پدر آرش همزمان با صدای جیغ ترمز کامیونت فضای جلوی مسجد را پر کرد. آرش بر روی زمین افتاد.

پدر با قدم‌های لرزان به سمت آدم‌های جمع شده به دور آرش رفت. جمعیت را شکافت، با چشم‌های اشکی گفت: « زنگ بزنید اورژانس، زنگ بزنی… » کلامش در دهانش ماسید با دیدن آرش در حال بلند شدن از روی زمین به کمک راننده کامیونت. پدر روی زمین نشست و با لبخند نام امام زمان را بر لب جاری کرد‌.

 6 نظر

حلالیت

18 مهر 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی

با سلام و احترام.

خدمت همگی بزرگواران.

اگر گذری بر این  کوچه خاکی کردید بنده را حلال کنید؛ دیگر نیستم.

می دانم در این مدت مطالبم به درد نخورد یا فایده ای نداشت؛ اما در حد بضاعتم بود.

با تشکر. 

التماس دعا 

موفق و سلامت باشید. 

یاحق.

 4 نظر

جزای آزردن ولی از اولیای خدا

17 مهر 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی

پیامبر اکرم (ص) :

قالَ اللّهُ عز و جل : مَن آذى لي وَلِيّا فَقَدِ استَحَقَّ مُحارَبَتي .
خداوند عز و جل فرمود : «هر كس ولى اى از اولياى مرا بيازارد ، سزاوار [عُقوبت ]جنگ با من شده است» .
. مسند أبي يعلى : ج ۶ ص ۳۱۴ ح ۷۰۵۱
مناسبتهای امروز :
 روز جهانی پست[ میلادی ]

 نظر دهید »

همه خادم الرضاییم

15 مهر 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی

سال دوم حوزه بودم. بنابر این گذاشته شد که به اتفاق اساتید محترم و دوستان بزرگوار به زیارت مشهد مقدس مشرف شویم، اما بنده احساس می کردم، توانایی و شرایط رفتن برایم مهیا نیست، در یکی از روزها که دختر عمویم برای خدا حافظی به منزلمان آمده بود ، تا چشمش به من افتاد، شروع به گریه کرد و با گریه های او شوق رفتن هم در من زنده شد و من هم آماده این سفر معنوی شدم. روز رفتن فرا رسید. از شهرها و روستای مختلف گذشتیم تا این که به صحرای طبس رسیدیم؛ در این هنگام شب شد؛ جاده خلوت بود، فقط یک ماشینی از دور در حال حرکت بود؛ در بین راه اتوبوس خراب شد، اماخواست و مهر ورزی امام رضا(ع) سبب شد، آن ماشینی که از کمی دورتر می آمد ، به کمک راننده اتوبوس بیاید و آن را درست کند؛ تا بتوانیم به مسیر حرکتمان ادامه دهیم و شب در بین راه و بیابان نمانیم.

#همه_خادم_الرضاییم

#متن_انگیزیشی
بیایید همه خادم رضا شویم و به عشق امام رضا(ع) گره ای از مشکلی بگشاییم، تا روزی گره از کارمان برداشته شود.
#همه_خادم_الرضاییم

 2 نظر

از چه طریق به وجود خدا راه برده می شود؟

15 مهر 1400 توسط شهید محمود رضا بیضائی

امام رضا علیه السلام :

بِصُنعِ اللَّهِ يُستَدَلُّ عَلَيهِ و بِالعُقولِ تُعتَقَدُ مَعرِفَتُهُ و بِالفِطرَةِ تَثبُتُ حُجَّتُهُ .
از طريق ساخته‏‌هاى خدا، به وجود او راه برده مى‌‏شود و به واسطه خِردها، شناخت او حاصل مى‌‏گردد و از ره‏گذر فطرت، حجّت [و برهان بر وجود ] او ثابت مى‌‏شود.
التوحيد : ص ۳۵ ح ۲
مناسبتهای امروز :
 شهادت امام رضا علیه السلام[ قمری ]

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 40
  • 41
  • 42
  • ...
  • 43
  • ...
  • 44
  • 45
  • 46
  • ...
  • 47
  • ...
  • 48
  • 49
  • 50
  • ...
  • 419
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)

بسم الله الرحمن الرحیم «خدای من! این من هستم بنده تو همان که نبودم. تو مرا از کتم عدم بیافریدی و مقام خلیفه اللهی را برایم برگزیدی تو خوب می دانستی که هدف از خلقت و حکمتت چه بود اما این من بودم که خلقتم را فراموش کردم.» «بسم رب الشهداء و الصدیقین» **خاکریز فرهنگی-مذهبی **آلاله های بی قرار شهیدان: سردار سلیمانی، ابراهیم هادی، محمودرضا تورجی زاده، محسن حججی، محمودرضابیضائی «الهی وَ رَبِّی مَن لی غَیرُک أسئَله کَشَف الضُرّی وَ نَظَرَ فی أمری.» «رَبِّ هَب لی حُکمَا وَ ألحِقنی بِا الصالِحین» «رَبَّنا لا تُزِغ قُلوبَنا بَعدَ إذ هَدیتَنا وَ هَب لَنا مُن لَدُنکَ رَحمَه إنک أنتَ ألوَهاب» **اللهم عجل لولیک الفرج**

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • ادبی
  • اهل بیت(ع)
  • بدون موضوع
  • به قلم خودم
  • ترجمه لغات انگلیسی
  • ترجمه نهج البلاغه
  • ترجمه و تفسیر قرآن
  • حدیث روز
  • خاطره شهدا
  • دانستنی های تندرستی
  • زندگی نامه شهدا
  • شعر شهدا
  • صحیفه سجادیه
  • طب اسلامی
  • معرفی کتاب
  • مهدویت
  • وصیت نامه شهدا
  • چکیده مقالات
  • کلام بزرگان

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟