به قلم خودم
روزهای سپری شده
یا أَیهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَى رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ؛ ای انسان! تو با تلاش و رنج بسوی پروردگارت میروی و او را ملاقات خواهی کرد! » اکنون رنج و تلاش ادامه می یابد به سوی مسیر جدید ، حوزه علمیه الزهرا(س)محیطی آرام ساده ، بی ریا ، گرم ، با درختانی سبز و کوچک که آنها نیز مسیر کمال خود را طی می کردند .صبح آن روز مادر آب و قرآن به دست مرا به یاری خداوند به سمت سرزمین و چشمه دانایی ها و کمال بدرقه نمود روزی که ملائک ها بالهای خود را به منظور استقبال از ما سنگ فرش قدمهایمان نموده بودند.
مسیر سبز اطراف نورانی، ولی در مسیر باید مراقب بود اینجا دیگر فرعون نفس در کمین نشسته بود باید با دیو نادانی ها مجاهده می نمودیم و اسب سرکش جهالت را مسخر خود می نمودیم. هنگام ورودمان با اسفند و صلواتی که بوی عطرش فضای آنجا را روحانی و ملکوتی می کرد استقبال شدیم. برای ادامه مسیر با نقشه هدایت و فانوسی به دست توسلی جستیم تا مسیر حرکتمان را آغاز نماییم مسیری تا بی نهایت ، مسیری که ابتدایش با شن ، ماسه و پوتین ها و نخل های سر بر افراشته ای شروع شد که می خواست صبر و استقامت زنان و مردان را در دفاع از این مرز و بوم به نمایش بگذارد ، باید به سال های قبل خود می نگریستم و کوله بار تجربه ها را با خود حمل می کردم با یاد و نام شهدایی که به سرزمین آلاله های بی قرار پرواز نمودند شروع شد ، از آنها خواستیم که در ادامه مسیر ما را ثابت قدم بدارند تا حافظ و حامل پیام خون آنان باشیم .
در طول مسیر با اساتیدی همرا ه شدم که هر کدام دریایی بودند از علم و معرفت و دانایی که ما تشنگان و عاشقان جویای معرفت را به اوج کما ل معرفت و دانایی می رساندند و ما را در دریای علم و معرفت خود غوطه ور می کردند، روز ها بحث و کلاس گرم می گذشت روز هایی که باید بر سر کلاس امام صادق و امام باقر(علیهما السلام) می نشستیم تا گوش جان به نوای خوش آنها بسپاریم روز ها می گذشت و از پرواز به سرزمین آلاله های بی قرار خبری نبود و من خسته و نا امید در گوشه ای و مدام در فکر، پس این پرواز چی شد؟ مگر اینجا انسان به پرواز در نمی آید؟ مگر اینجا آرامش نمی یابد؟ پس آن آرامش و پرواز کجاست ؟ همچنان روز ها سپری می شد با خاطراتی که من در طول این مسیر همراه داشتم پاییز تمام می شد تعطیلات عید فرا می رسید دوباره طبیعت ، زندگی ، مرگ و رستاخیز را در ذهن ها تداعی می کرد حوزه هم آماده می شد برای جشن طبیعت همه چیز در حال نوشدن و زنده شدن اما مثل این که قلب من برای همیشه مرده بود و زندگی نداشت، البته در طول مسیر هرکدام از دوستان می خواستند شاد بودن را در وجودم تزریق نمایند اما مثل این که آن ها چیزی نبود که از ته دل و قلبم مرا آرام نماید وشعله مرا از درون خاموش نماید اما من ندانستم آن چی بود که هیچگاه مرا آرام درونی نکرد ، عید آن سال شروع شد اما با خاطره ای که هیچگاه فرامش نمی کنم . یک ماه از بهار گذشته بود درست در زمانی که طبیعت زنده شده بود و در اوج زیبایی و رشد ، درختان درحال شکوفه دادن و پرندگان سرود زندگی می خواندند درخت زندگی پدر بزرگم که شوق عروج را در من زنده می کرد برای همیشه خشک شد و هر برگی از آن در یاد و خاطراتمان برای همیشه به یادگار ماند. اما آن سال با اتفاقاتش تمام شد.