نجات پرنده
#به_قلم_خودم
نجات پرنده
سوز سردی می وزید و نمنمی باران می بارید ، همه جا سوت و کور بود پرنده ها به داخل لانه هایشان رفته بودند پسر بچه ای کوچک در حیاط خانه شان در حال بازی کردن بود که ناگهان متوجه شد پرنده ای کوچک از سرما در حال لرزیدن است آن را برداشت و با خود برد ، مادرش که کنار بخاری در حال گرم شدن بود ناگهان متوجه به صدا در آمدن در اتاق شد ، پسر بچه وارد شد در حالی که چیزی در زیر کُت پشمی اش پنهان کرده بود به مادرش نشان داد و گفت : ببین من چه چیزی پیدا کرده ام مادرش گفت : چه چیزی پیدا کردی ؟ او گفت : من این پرنده را از داخل حیاط پیدا کردم مثل اینکه راه لانه اش را گم کرده است مادرش که در حال تماشا کردن پسر بچه و پرنده بود لبخندی از روی محبت و د لسوزی به فرزندش زد و گفت : آفرین بر توکه به این پرنده محبت و کمک کردی خد ای مهربان بچه هایی که به پرنده ها مهربان باشند و آنها را اذیت نکنند خیلی دوست دارد خدا هم حالا تو را خیلی دوست دارد بگذار کنار بخاری گرم شود .
پسر بچه از اینکه مادرش اجازه داده بود آن پرنده را مدتی نگه دارد خوشحال شد و لبخندی از روی رضایت بر لبانش نقش بست و از مادرش تشکر کرد و پرنده را با خود به داخل اتا قش برد تا مدتها دوستان صمیمی برای هم بودند اما کم کم زمان آن فرا رسیده بود که پرنده به لانه اش بر گردد ، پسر بچه خیلی ناراحت بود و نمی توانست خاطرات شیرین روز هایی که درکنار هم بودند را فراموش کند اما چاره ای نداشت که او را آزادکند چون او نیز باید مثل پسر بچه کنار خانواده اش با شد پس او را با ناراحتی آزاد کرد و پرنده خوشحال و سرحال از او تشکر کرد و رفت .