با برادر کوچکم محسن هر دو رفته بودیم جبهه. مرا که بزرگتر بودم گذاشتند قرارگاه و او رفت خط.
محل پستم در اصلی قرارگاه بود. یک بار یک آمبولانس آمد؛ مدارک خواستم، نشان ندادند.
گفتم: «در عقب آمبولانس را باز کنید» به شدت برخورد کردند و گفتند: مجروح دارند.
حساس شدم و پیاده شان کردم. راننده گفت:«من تو را می شناسم، تو چطور مرا نمی شناسی؟
اصلا فرمانده ات کجاست؟ بردمش پیش فرمانده. چیزی در گوش فرمانده گفت و فرمانده هم راه را برایش باز کرد. بعدا فهمیدم جنازه ی محسن توی آمبولانس بوده و نمی خواستند من بفهمم.
شادیب روح شهدا و این شهید صلوات
منبع: قصه های کوتاه/سایت راسخون زندگی به سبک شهدا، مهدی نقدی، ص124.