غروب پیام رفتن
? ? غروب همیشه
پیام رفتن و
سفر به سرزمینی جدید می دهد
اما امیدوارم همیشه طلوع باشید. ? ?

? ? غروب همیشه
پیام رفتن و
سفر به سرزمینی جدید می دهد
اما امیدوارم همیشه طلوع باشید. ? ?

? ? تولد امام حسن عسگری (ع) در ابتدا بر امام زمان(عج)
و سپس بر شما بزرگوران مبارک از خداوند متعال
در این روز مبارک بهترین ها را برایتان آرزومندم.
التماس دعا یاحق. ? ?

1. بومی، اهل2. اصلی3.فطری4.طبیعی :
native/`neitiv/n,adg
ما هر کاری و عملی که انجام می دهیم و از دید دیگران مخفی می کنیم فکر می کنیم که خداوند نیز این گونه است و از اعمال و رفتار ما غافل است، حال باید چه کنیم آیا نباید به طلب توبه و مغفرت بپردازیم؟
عدم مخفی بودن اعمال در نزد خدا
آیت الله بهجت(ره) :
?? نمی توانیم اعمال خودمان را از خدا مخفی بکنیم ؛ او قادر است ؛ ناظر است ؛ حال چه کنیم ؟!
بین خودمان و خدایمان دست از طلب توبه برنداریم
منبع: به سوی محبوب/ص۱۱۱
ما فکر می کنیم به کمال رسیدن در پول دارایی، دوست، خانه وسایل زندگی راحت است و برای رسیدن به اینها آن قدر تلاش می کنیم که شب و روز خود را وقف این موارد می نمایم و از چیز های دیگر باز می مانیم. حتی کتابهایی را مطالعه می کنیم و با آنها انس می گیریم که هیچ فایده ای برای ما به دنبال ندارد، اما غافل از اینکه که قرآن تنها منبع رسیدن به کمالات انسانی است.
قرآن غایت کمال انسانی
آیت الله بهجت(ره) :
?قرآن انسان را به غایت کمال انسانی میرساند ؛ ما قدر دان قرآن و عدیل آن ؛ اهل بیت علیهم السلام نیستیم
در محضر بهجت/۲۲۷/۲
راننده یا فرمانده لشکر
مهدی شیشه سمت راست را پایین کشید .
حید گفت:«سلام اخوی».
مهدی گفت: «سلام کجا می روی؟»- پادگان- سوار شو.
سه روز بعد، گرما گرم ظهر تابستان، وحید، بی حالی و کلافه از گرما، در حال گذر از کنار ساختمان ستاد لشکر بود که که مهدی را دید.
مهدی در حال جمع کردن کاغذ پاره ها و زباله های دور و اطراف ساختمان بود.
وحید گفت: «پدر آمرزیده، مگر عقل نداری؟ مگر اینجا نیروی خدماتی نیست که تو آشغال جمع می کنی؟ برو به رانندگی ات برس!»
وحید به دوستش، حسین گفت: خیلی دوست دارم آقا مهدی را از نزدیک ببینم.»
- خوب این که کاری ندارد، موقع نماز بیا ستاد لشکر. من آنجا هستم، می رویم و آقا مهدی را می بینی.
هنوز به اتاق فرماندهی نرسیده بودند که چشم وحید به مهدی افتاد… وحید با خوشحالی جلو رفت و گفت: «سلام تو، اینجا چه کار می کنی؟ مثل اینکه راننده فرمانده لشکری؟ آره؟» حسین ،رنگ پریده و هراسان، دست وحید را کشید او را گوشه ای برد و غرید: وحید چرا اینطوری می کنی؟ مگر تو او را نمی شناسی؟»
- نه اما می دانم که راننده است.
- بنده خدا او آقا مهدی است فرمانده لشکر عاشورا….
شادی روح تمام شهدا و شهید مهدی باکری صلوات
منبع: خبرگزاری دفاع مقدس.
زندگی به سبک شهدا، مهدی نقدی، ص105.