کاش پناهی بیابم
خدای من!
خسته ام از آن که مشکلات و افرادی بر من مسلط شوند که توان و صبرم را از من بگیرند و من بی صبرانه با تو به نجوا نشینم، اما پاسخی نیابم و من خسته تر و نالان تر از قبل، در گمگشتگی و بی پناهی خویش غرق شوم.
کاش! پناهی بیابم.
خدای من!
خسته ام از آن که مشکلات و افرادی بر من مسلط شوند که توان و صبرم را از من بگیرند و من بی صبرانه با تو به نجوا نشینم، اما پاسخی نیابم و من خسته تر و نالان تر از قبل، در گمگشتگی و بی پناهی خویش غرق شوم.
کاش! پناهی بیابم.
خدای من!
خسته ام نمی دانم در این دیار خاکی به دنبال چه هستم که آن را نمی یابم و هر روز خسته تر و نالان تر از قبل دور دست ها را به نظاره نشسته ام.
خدای من! تو که مرا به این دیار فرستادی به من راهم را بنما مرا از این حالت بیرون کن.
مدت ها است که همین جور پیش می روم، بی هدف دلم خوش است که چیز می نویسم؛ اما آن چیز هم تمام خواسته من نیست و مرا راضی نمی کند فقط نمی دانم که آن که راضی ام می کند چیست و به کجا باید بروم تا به خواسته ام برسم.
انگار مرا در قفسی تنگ نگه داشتند و آن چنان آن قفس مرا می فشرد که روز به روز خسته ترم می کند و احساس خفگی دارم.
کاش از این بلاتکلیفی رها شوم و سرزمینم و مسیر حرکتم به سمت نور و روشنایی و بی نهایت باشد.
خدای من! مسیر حرکت و خواستم را به من بنمایان و روشن کن
مولای من!
این روز ها و شب ها منتظرم تا نسیمی روح نواز از سوی شما به کویر تفدیده وجودم وزیدن گیرد و باران لطف و محبتت از آسمان آن ببارد تا درختهای انتظار به ثمر نشیند و فضای آن را بهاری و معنوی کند تا با لطافت وجودتان زیبا و معطر به عطر حضورتان شود.
مولای من! این خواسته را از من دریغ نفرمایید.
شب قدر است و نگاهی به من بیندازید تا جهان جسم و روحم متحول شود و در هوای ملکوتی سحرگاهان آرام گیرد و پروازی عرفانی و ملکوتی را تجربه نماید.
کاش! از آن نگاهها روزی ام کنید.
سحر آن روز
بوی باران و هوای سحرگاهان، حال آدم را دگرگون میکرد.
صدای مناجات ربنا، از گلدستههای مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام که چند کوچه آنطرفتر بود، گوش را نوازش میداد. نسرین خانم، به سمت آشپزخانه رفت تا قیمه را گرم کند.
بوی قیمه، در فضای خانه پیچیده بود. حسین آقا، با صدای ربنا که از بلندگوی مسجد شنیده میشد؛ از خواب بیدار شد. مسواک و خمیر دندانش را برداشت و در حالی که زیر لب ذکر میگفت؛ به سمت روشویی رفت. در هنگام رفتن، متوجه خاموش بودن چراغ اتاق مریم و علی شد. به سمت اتاقشان رفت. به در اتاق علی و اتاق مریم کوبید و به راهش ادامه داد. علی و مریم، باز هم خواب بودند و حسین آقا، هنگام برگشت از طرف روشویی، متوجه شد که هنوز آنها خواب هستند. به سمت اتاق علی رفت و در زد و گفت:
- مریم، دخترم تو که هنوز خوابی! مگر
نمیخواهی بلند شوی؟
الآن اذان است.
چند لحظه همه جا در سکوت بود. بعد دوباره به در کوبید و این بار مریم با صدایی خواب آلود گفت:
- بله بابا جان، شما بروید الآن میآیم.
حسین آقا گفت:
- پس زود بیا من رفتم.
به سمت اتاق علی رفت. به در کوبید و گفت:
- علی جان، بابا مگر نمیخواهی بلند شوی؟ الآن اذان است.
صدایی شنیده نشد دوباره حسین آقا به در کوبید و این بار علی با صدایی خوابآلود گفت:
- بله، بابا جان شما بروید الآن میآیم.
حسین آقا گفت:
- از من گفتن بود، من رفتم.
حسین آقا، به سمت آشپزخانه رفت. به، به کرد و گفت:
چه بویی راه انداختی خانم؟ چه کار کردی؟ دستت درد نکند.
نسرین خانم گفت:
- کاری نکردم. آقا، بفرمایید بنشینید برایتان غذا بکشم.
حسین آقا، صندلی را عقب کشید و نشست.
نسرین خانم، در بشقاب حسین آقا، غذا کشید و در مقابلش گذاشت.
حسین آقا، از نسرین خانم تشکر کرد و سپس نگاهی به پشت سرش کرد، اما هنوز از بچهها خبری نبود. سرش را تکان داد و مشغول خوردن غذایش شد.
نسرین خانم که متوجه شد بچهها هنوز نیامدند. گفت:
- خبری از بچهها نشد! شما غذایت را بخور، من بچهها را صدا بزنم.
نسرین خانم، به سمت اتاق
بچهها رفت، آنها را صدا زد و باز هم از آنان خبری نشد. نسرین، به سمت آشپزخانه رفت و برای خودش غذا کشید و شروع به خوردن غذا کرد.
نزدیکیهای اذان صبح بود که از خوردن غذا دست کشیدند.
حسین آقا، برای خواندن نماز صبح، به مسجد رفت. نسرین خانم هم نماز صبحش را در خانه خواند و بعد از مرتب کردن آشپزخانه، به سمت اتاق رفت تا استراحت کند.
چراغ اتاقها خاموش بود و سکوت همه جا را فرا گرفته بود که ناگهان صدای باز شدن در آمد.
مریم بدو، بدو به سمت آشپزخانه رفت. بشقاب غذایی، برای خودش کشید.
علی هم که متوجه صدا شد، با عجله به سمت آشپزخانه رفت و به مریم گفت:
- سلام مریم. یک بشقاب غذا هم برای من بکش.
مریم برای علی هم غذا کشید و بر روی میز گذاشت. هر دو بسم الله گفتند و قاشق غذا را به نزدیک دهانشان بردند که ناگهان چشمشان به عقربه ساعت افتاد که ربع ساعت، بعد از اذان صبح را نشان میداد.
مریم و علی به بخاری که از غذا میآمد و رنگ و لعاب قیمهای که دل آدم را به ضعف میبرد؛ نگاه کردند.
اخمهایشان در هم رفت، آهی از ته قلب کشیدند و قاشق غذا را در بشقاب گذاشتند و با حسرت به یکدیگر نگاه کردند.
#رمضان
تفسیر سوره حمد
#ادامه_از_قبل
إِيَّاكَ نَعۡبُدُ وَإِيَّاكَ نَسۡتَعِينُ
(خدایا!) تنها تو را می پرستیم و تنها از تو یاری می جوییم.
✳نکته ها:
💠انسان باید به حکم عقل بندگی خدا را بپذیرد. ما انسان ها عاشق کمال هستیم و نیازمند رشد و تربیت، و خداوند نیز جامع تمام کمالات و ربّ همهی هستی است. اگر به مهر و محبت نیاز داریم و اگر از آینده دور نگرانیم، او صاحب اختیار و مالک آن روز است. پس چرا به سوی دیگران برویم؟! عقل حکم می کند که تنها باید او را پرستید و از او کمک خواست. نه بنده هوی و هوس خود بود و نه بنده زر و زور دیگران.
💠در نماز، گویا شخص نماز گزار به نمایندگی از تمام خداپرستان می گوید: « خدایا! نه فقط من که همهی ما بنده توایم، و نه تنها من که همه ما محتاج و نیازمند لطف توایم.
💠خدایا! من کسی جز تو را ندارم«ایّاک» ولی تو غیر مرا فراوان داری و همه هستی عبد و بنده تو هستند. «إن کلّ من فی السموات و الارض الاّ اتی الرّحمن عبداً»(مریم ، 93) در آسمان ها و زمین هیچ چیزی نیست مگر اینکه بنده و فرمانبردار خداوند رحمان هستند.
💠جمله«نعبد» هم اشاره به این دارد که نماز به جماعت خوانده شود و هم بیانگر این است که مسلمانان همگی برادر و در یک خط هستند.
💠مراحل پرواز معنوی، عبارت است از: ثنا، ارتباط و سپس دعا
بنابر این اول سوره حمد ثناست، آیهی «ایّاک نعبد» ارتباط و آیات بعد دعا می باشد.
💠گفتگو با محبوب واقعی شیرین است، شاید به خاطر همین کلمه «ایّاک» تکرار شد.
#ادامه دارد…..
📚تفسیر نور حجت لاسلام و المسلمین قرائتی، ص31، جزء 1
دلگویه ای برای قبل از رفتن.
آمدم، آمدنم بهره چه بود؟ به کجا خواهم رفت.
ای زمین و ای دنیا، تشکر از اینکه در این مدت چند سال عمرم، مرا تحمل نمودید.
در این مدت اگر چه آزارتان دادم، اماشما هیچ گاه به رویم نیاوردید.
ای جهان، من در اینجا زندگی کردم، اما نمی دانم چه طوری میهمانی برایت بودم و ببخش که گاه یا همیشه ناراحتت کردم.
ای زمین، من بر روی تو راه رفتم و اگر آن طور که باید نبودم و قدمهایم تو را اذیت کرد، مرا ببخش.
ای آب، من از تو استفاده کردم، اما اگر استفادهام نابه جا بود و ناراحت شدی مرا ببخش.
ای هوا، من از تو استفاده کردم و به درون ششهایم وارد شدی، اما من همیشه شکوه و ناله از وضع موجود داشتم، اما تو با مهربانی، با من برخورد کردی مرا ببخش.
ای آسمانها و ای شب و روز، من از نور مهتاب و درخشش ستارگان در آسمان شب و روشنایی و گرمای خورشید در روز لذت بردم، اما به حقیقت زندگی و هستی پی نبردم و اگر آن طور بودم که دوست نداشتید مرا ببخشید.
ای روز، اگر بیشتر اوقاتم را با بی حوصلگی و نا امیدی گذراندم و به جای اینکه توشهای برای قیامت بردارم، کوتاهی کردم و ناراحت شدی مرا ببخش.
ای اعضای بدن، اگر از من خسته و رنجور شدید، بر شما سخت گرفتم و کارهایی که خارج از توانتان بود، بر عهده شما گذاشتم، مرا ببخشید و در این سفر سخت و طولانی به سوی مقصدی که فرجامم نا مشخص است، از شما یاری و کمک میطلبم و میخواهم که رفیقهای خوبی برایم باشید و از گریهها و نالههایی که کردم و سختیهایی که بر شما وارد شد مرا ببخشید، اما در عوض از دست من برای همیشه راحت خواهید شد و هر کدام به جای حقیقی خویش خواهید رفت.
این روزها خستهام وچاره کار نمییابم. فقط …