کسی که نباید می آمد
کسی که نباید میآمد
هوا کم کم خنک می شد و بوی اعتکاف به مشام جان می رسید. در بین بچه های محله همهمه و شوقی به پا بود. حسینه حاج رسول همچون سالهای قبل مملو از بچههایی بود که برای ثبت نام اعتکاف آمده بودند. در همین هنگام کسی در حسینه را باز کرد. چشم ها به سمت در خیره شد. جوانی بیست و پنج ساله در حالی که گردن آویزی طلا بر گردن داشت، با آستینهای تا مچ بالا زده که خالکوبی اش را نمایان می ساخت و موهایی که با ژل رنگ و روی تازه ای گرفته بودند وارد شد. هنگام ورودش دهان ها از تعجب باز ماند همه به او اشاره می کردند و می گفتند:
- این که همان کامران بیکار و لا ابالی است! همان که اهل محل از دست چشم هایش در امان نبودند و با موتورش در خیابان ها ویراژ می داد.
کسی باورش نمی شد که همان کامران معروف باشد. او کجا و اعتکاف کجا؟ همه حتی آقای میرزایی هم مبهوت کامران شده بودند.
کامران در حالی که لبخند بر لب داشت به سمت جایگاه آمد و گفت: «من می خواهم برای اعتکاف ثبت نام کنم.»
همه مات و مبهوت او شده بودند، سکوت همه جا را فرا گرفت. آقای میرزایی گفت: « کامران جان! می دانی که اعتکاف چگونه است؟ تو باید سه روز روزه بگیری و همین جا بمانی. آیا می توانی این چند روز را تحمل کنی؟»
کامران گفت: «من قول مردونه می دهم که کسی را آزار ندهم.» این طوری بود که کامران هم مثل بقیه بچه ها معتکف شد. از همان روزهای اول که آمد هیچ کسی با او صحبت نمی کرد همه از او فاصله گرفتند و با خودشان می گفتند: «چه آتیشی سوزونده که فرار کرده و اومده اینجا؟!»
روز اول در حالی که هیچ کسی اطرافش نبود، در گوشه ای تنها نشست و به یک نقطه خیره شده بود. تسبیح در دست گاهی زیر لب ذکر می گفت. چند دقیقه بعد کامران به داخل حیاط رفت تا تجدید وضو کند و در زیر آسمان شب قدم بزند. بچه ها از پشت پنجره به سمتش خیره شده بودند و انگار دنبال چیزی می گشتند.
روز اول گذشت. غروب روز دوم بود که ناگهان علی حالش بد شد، رنگش پرید نفسش بالا نمی آمد. بچه ها فریاد می زدند کمک کنید کسی آمبولانس را خبر کند. در این هنگام کامران ناگهان با همان گردن آویزش و دستان خالکوبی شده اش از گوشه اتاق به سمت جمعیت دوید و رو به سوی آنان کرد و گفت:
«عقب بروید، عقب بروید.» کامران در یک لحظه شروع به احیای علی کرد. کامران یکی از اعضای هلال احمر بود. اکنون همه چیز عوض شده بود و متعجبانه می پرسیدن اگر تو عضو هلال احمر هستی پس چرا خودت را با این شکل در آوردی؟
کامران در حالی که بغض گلویش را می فشرد؛ اشکش سرازیر شد و تا چانه اش رسید. گفت:
«یک دختر بچه دو ساله داشتم که یک روز سیل شدیدی اومد دخترم داخل آب افتاد هنگامی که گرفتمش هر چه او را احیاء کردم فایده ای نداشت او مرده بود. آن اتفاق باعث شد که من از خدا ناامید شوم. روزهایم بی سرانجام می گذشت تا اینکه تصمیم گرفتم به اینجا بیایم و با خدا رابطه ام را قویتر و بهتر کنم.
روز آخر هنگامی که بچه ها خداحافظی می کردند کامران هم جلو آمد و گفت:
«بخشش خدا محدود به زمان سیل نیست بلکه در هر جا و مکانی می توان خدا را پیدا کرد و با او ارتباط قوی گرفت. این چند روز نمازهایتان و تسبیحتان باعث شد که من در خودم بیشتر پی ببرم.» سپس ادامه داد و گفت: «من سال ها با مادرم قهر کرده بودم که یکی از بچه ها هنگامی که من به اینجا می آمدم به مادرم خبر داده بود که من اینجا هستم. مادرم به من زنگ زد و گفت: «یکی از بچه های محل تو را دیده و گفته اینجا هستی حال ما برای آمدنت لحظه شماری می کنیم.»
کامران آرام آرام اشک می ریخت و به سجده شکر رفت و از خدا به خاطر نجات علی، پیدا کردن خودش و آشتی با مادرش تشکر کرد.
وقتی که مراسم اعتکاف تمام شد، کامران با چهره جدید،اما با وقار و آرام سوار موتورش شد و از آنجا دور شد. هنگامی که به داخل برگشتند، یک تسبیح، کتاب قران و مفاتیحی سرجایش گذاشته بود و نوشته بود: بماند برای یادگاری