همین یک انگشت کافیه
همین یک انگشت کافیه
از بیمارستان که مرخص شد، هنوز به ماه نرسیده، رفت جبهه.
حسابی عصبانی شدم.
بهش گفتم: محسن،
تو با این وضعیت چه جوری می خوای بجنگی؟
تو که دست راستت کار نمی کنه.
عضله بازوی دست راستش کاملا از بین رفته بود
و فقط انگشت سبابه اش حرکت می کرد.
به همان انگشت سبابه اش اشاره کرد و گفت:
ببین، خدا این انگشت را برای من سالم نگه داشته،
برای چکاندن ماشه تفنگ.
همین یه انگشت کافیه.
و در حالی که سعی می کرد اشک هایش را از من پنهان کند،
گفت: مادر،
دلم بدجوری هوای کربلا رو کرده.
به او گفتم: من که حریف تو نمی شم.
ولی اینو بدون.
من چشام آب نمی خوره تو بری کربلا رو ببینی.
کربلا رو نمی بینی که هیچ،
ما رو هم در فراق خودت نمی نشونی
کمی تأمل کرد و گفت:
مادر جان، من کربلا رو برای خودم نمی خوام، برای نسل های بعد می خوام.
برای 7-8 سال آینده.
شادی روح تمام شهدا، امام و شهید محسن وزوایی صلوات
منبع: ققنوس فاتح ؛ زندگی به سبک شهدا، مهدی نقدی، ص49.