شهیده پروانه شماعی زاده
شهیده پروانه شماعی زاده
نام: پروانه
نام خانوادگي: شماعي زاده
نام پدر: غلام علي
شماره شناسنامه: 79
محل صدور: قصرشيرين
تاريخ تولد: 15/05/1343
تاريخ شهادت: 26/12/66
شغل: پزشكيار
سن در هنگام شهادت: 23
محل شهادت: كرمانشاه - كرمانشاه
حادثه منجر به شهادت: حوادث مربوط به جنگ تحميلي
پانزدهم مرداد ماه سال 1343 درقصرشیرین به دنیا آمد.ازهمان کودکی چنان مهربان وپرشوربود که مورد توجه ومحبت همۀ اقوام قرارگرفت.اودر دامان مادری سیده ومؤمن رشد کرد.مادر اورا با خود به کلاس های قرآن
می برد تا ازهمان کودکی شیرۀ جانش با کلام وحی آمیخته شود.
سیزده ساله بود که همراه با عده ای ازدوستان وهمکلاسی هایش به جلسات مذهبی-سیاسی راه پیدا کردند.درآنجا اعلامیه های ضدرژیم پهلوی شرکت می کرد.
پدرش نقاش بود.به خاطربازار کاربهترمدتی به ((سرپل ذهاب)) مهاجرت کردند؛پروانه آنجا هم به فعالیتش ادامه داد.مدیران ومعلمانش اورا به دفترمدرسه خواستند وبه اوتذکردادند که فعالیت های سیاسی درمدرسه
نداشته باشد.اما اودرمخالفت با رژیم با استدلال با آن ها بحث کرد.مشاجرۀ پروانه با آنها کار را به جایی رساند که دیگردانش آموزان نیزبا اوهمراه شدند ومدرسه را به تعطیلی وتحصن کشاندند.
پس ازپیروزی انقلاب درکمیتۀ امدادوجهاد سازندگی مشغول به کارشد.با تشکلیل نهضت سوادآموزی،اولین دورۀ تدریس سوادآموزی را درزادگاهش برپا کرد،پانزده ساله بود که معلم روستای ((دارتوت))شد.
با آغاز جنگ،ازروز پنجم مهرماه سال1359 دردرمانگاه شهید نجمی درپارک شهرسرپل ذهاب به امدادگری مجروحان مشغول شد.
پدرش نیزخبرنگارروزنامۀ اطلاعات شده بود ووقایع مربوط به جنگ را برای روزنامه گزارش می کرد.
خانواده اش شهرجنگ زدۀ سرپل ذهاب را ترک کرده وبه کرمانشاه رفته بودند.به خاطرحملۀ دشمن،فرصت نکرده بودند هیچ وسیله ای برای زندگی با خودشان ببرند.پروانه یک بار که عده ای ازمجروحان را با آمبولانس
به کرمانشاه برده بود برایشان چند دست رختخواب برد.
نیروهای عراقی پیشروی کرده وبه سرپل ذهاب نزدیک شده بودند.قرارشد مجروحان به پناهگاه زیرزمینی منتقل شوند،پرستاران وامدادگران زن نیزدرمانگاه را ترک کنند وبه خانه هایشان برگردند.
دختران وزنان امدادگروپرستار،مشغول جمع آوری وسایل شخصی شان بودند اما آرامش پروانه آن ها با به تردید انداخت.اومثل روزهای قبل،مشغول پرستاری ورسیدگی به مجروحان بود.
یکی ازآنها به اوگفت:پروانه!مگر دستور رانشنیده ای؟باید به عقب بگردیم.هیچ می دانی اسیرشدن به دست عراقی ها وتحمل شکنجه های آن ها کارهرکسی نیست!به فکرخودت وخانواده ات باش.
پروانه داروی مجروح بد حالی را داد ونگاهی ازسردلسوزی به اوانداخت.
این ها رها کنم وبه فکرجان خودم باشم؟نمی توانم!
هرچه پزشکان با اوصحبت کردند،زیربارنرفت.تعدادی فشنگ ونارنجک را محکم به کمرش بست وگفت :حاضرنیستم به هیچ قیمتی شهر راترک کنم!
یکی ازپرستاران به اونزدیک شد وگفت ما ازشهادت نمی ترسیم.
به محوطه رفت.گل های توی باغچه راچید وتوی لیوان گذاشت.آن ها را بالای سرمجروحان گذاشت.
خبرآمد که عراقی ها نزدیک ترشده اند ولی پروانه مجروحان را بیشترمداوامی کرد.
حدود یک سال ازشروع جنگ گذشته بود که پروانه خواستگارانش را یکی یکی به بهانۀ اینکه تمایلی به ازدواج ندارد،ردکرده بود.می خواست ازدواج ،دست وپایش را برای خدمت نبندد.
هفتم شهریورماه سال1360،علی اصغرازاوخواستگاری کرد.او معلم آموزش وپرورش وبسیجی بود.داوطلبانه آمده بود جبهه ،اعزامی ازاسدآباد همدان.
درپادگان ابوذر سرپل ذهاب ازاوخواستگاری کرد.ازپادگان ابوذرتا خط مقدم فاصلۀ زیادی نبود.پروانه مقید بود که با نامحرم صحبت نکند،ازاوخواست برای اینکه بتوانند با هم صحبت کنند،برای دوساعت با هم محرم شوند.
علی اصغرتدریس را رها کرده بود ومی گفت قصد دارد تا پایان جنگ،سنگردفاع ازاسلام وانقلاب را ترک نکند.?
آنچه او می گفت،همان آرمان واعتقاد پروانه بود.درهمان صحبت کوتاه،مطمئن شد علی اصغرهمان مردآرزوهایش است.به خواستگاری اوجواب مثبت داد.
علی اصغروقت خداحافظی گفت((چند روزدیگر عملیاتی درپیش داریم واگرشهید نشدم،با خانواده برای خواستگاری به کرمانشاه خواهم آمد وانشاء الله پس ازجنگ به قم خواهیم رفت ودرس طلبگی خواهیم خواند))
علی اصغربه خط مقدم رفت.پروانه هم همان جا در درمانگاه پادگان ابوذر ماند.
همان شب چاره ای نداشت؛باید با خودش کنارمی آمد که او ماندنی نیست.
چهارروزبعد خبرآوردند که علی اصغرودوازده نفرازدوستانش درحمله ب ارتفاعات ((قراویز)) سرپل ذهاب به شهادت رسیده اند وپیکرهمۀ آنان درفاصلۀ بین نیروهای خودی وعراقی ها جا مانده است.
روزهای چشم انتظاری پروانه شروع شد،روزهای نامه های بی جواب.همه می گفتند علی اصغرشهید شده است،اما اوبه آمدنش امید داشت.
اوبه همۀ خواستگاران جواب رد می داد.
به زیارت امام رضا(ع) رفت. همان جا خواب دید شهید رجایی به دیداراو آمده است.درخواب به پروانه فرموده بود((علی اصغرپیش ما است.او درباغی سرسبزوخوش آب وهوا است.نگران اونباش.))
درخواب پروانه را هم به آن باغ برده بود ونشانش داده بود.
دخترم نگران علی اصغرنباش!
ازخواب که بیدارشد،دیگر یقین داشت که علی اصغربه شهادت رسیده است .یازده ماه بی خبری پایان یافت.پیکرعلی اصغر ودوستانش را پیدا کردند وبرای تشییع به شهرآوردند.رفتن مردی که قراربود مرد زندگی اش باشد،اورا برای شهادت بی تابترکرد.نشست و وصیت نامه اش را نوشت.
شهادت مرگ سعادت عظیم نایل می شوند.انسان یک باربیشتربه دنیا نمی آید ویک باربیشترنمی میرد.چه بهتر،این مردن درراه الله باشد.چنین انسانی خود را ذره ای متصل به ابدیتی بی پایان،به عظمتی با شکوه می یابد.
درسال1361 همراه یکی دونفر ازخانم های رزمنده به عنوان بهیار،برای حضوردرکاروان حجاج انتخاب شد.آمادۀ رفتن به سفربودند که خبرآمد عملیات شده.ازطرف سپاه اطلاعیه ای صادرشده بود که نیازفوری به
حضوربهیاران است.
پروانه مانند دیگران به جهاد رفت ولی دوستانش به حج.
پس ازآزادسازی قصرشیرین،زادگاهش برخاک پاکی که خون هزاران شهید آن را ازآزاد کرده بود ،سجده کرد.
شهرپاکسازی شد.خط مرزی جلوتررفت.درمانگاه نیزبه جلو انتقال پیدا کرد.درشهرخانه ای نمانده بود تا بتواننددرآن استراحت کنند.پروانه را با گروهی ازخواهران به کرمانشاه انتقال دادند.او دربیمارستان آیت الله طالقانی کرمانشاه بود.
تا نیمه های سال1363 نیزهمان جا ماند.بعد با عنوان مأموربه جهاد سازندگی تهران رفت وازآنجا به کرمانشاه منتقل شد.درگروه پزشکی جهاد کرمانشاه بود وبرای خدمت به روستاهای محروم می رفت.
خلق وخوی پروانه طوری بودکه مورد توجه ورضایت مسئولان قرارمی گرفت.گذشت وبزرگواری ذاتی اش باعث می شد افراد بسیاری به سمت او جذب شوند.
اگرمتوجه می شد یکی ازروستاییان مشکلی دارد که توسط او قابل حل است.اومی شد تا مشکلش حل شود.
صبح روزعید مبعث خوابی را که دیده بود،برای یکی ازهمسایه ها تعریف کرد.
خواب دیدم تاگردن درگل فرورفته ام.هرچه تلاش کردم،نتوانستم ازآن بیرون بیایم.ندایی به گوشم رسید که آرام باشم.می گفت راحت باش دخترجان آرام باش !
ازهمسایه خواست که این خواب را برای مادرش تعریف نکند.می دانست که تعبیرخوابش شهادت است.
رفت منزل یکی ازآشنایان که به اوسربزند.مدتی بود که آن ها سرپرست خانواده شان را ازدست داده بودند.می خواست دخترکوچکشان را ببرد وبرایش چیزی بخرد.چهار روزبه عید نوروزسال1367 مانده بود .هدایایی
را برای آن ها خریده بود وعازم منزل دخترک بود که غرش هواپیمای بعثی وبه دنبال آن بمباران وحشیانۀ شهر،دخترک را ازدیدن نوازشگری چون مادرمحروم کرد.☘️☘️??
پروانه به آرزویش رسید.همان طورکه علی اصغرمحمودنیا به آرزویش رسیده بود!
?زنان شهیده پایگاه شهدا