سوژه هفتگی
گریه ها سر می داد؛ خانواده اش را خسته کرده بود. جوجه رنگی ها را که می دید دلش غنج می رفت و یکی از آنان را می خواست. کم کم تابستان فرا رسید، در کوچه ماشین صدا می زد جوجه داریم، بچه شال و کلاه کرد، قلکش را شکست، پول های عید و تو جیبی اش را برداشت، یواش، یواش و بی خبر پرید داخل کوچه به کنار ماشین جوجه فروش رفت، دو تا جوجه زرد و خوش رنگ خرید، دستان کوچکش جا نداشت دو جوجه را در یک دستش جا دهد، آنها را در دو دستش گذاشت، با شادی و خنده وصف ناپذیر جوجه ها را می بوسید و به سمت خانه می رفت، در حین رفتن یکی از جوجه ها از داخل دستش پرید داخل کوچه کمی دوید آن طرف تر موتوری از کوچه در حال گذر بود به جوجه زد و جوجه را کشت. پسربچه غمگین شد و غم بر دلش نشست و شروع به گریه کرد. موتور سوار پیاده شد دست بر سر بچه کشید او را به کنار ماشین جوجه فروش برد و دوباره یک جوجه همان شکلی برای بچه خرید. بچه دوباره لبخند بر لبانش نشست و جوجه ها را بوسید و به سمت خانه شان حرکت کرد.