سنخیت و همتایی
زنی، کودک خردسالش را در پشت بام، تنها رها کرد و مشغول کارهای روزمره شد.
کودک آرام آرام در پشت بام به حرکت در آمد تا به لبهٔ بام رسید، از لبه بام هم به روی ناودانی که در آنجا بوده، خزید و به انتهای ناودان که رسید، مادر متوجه خطر شد.
این صحنهٔ بسیار خطرناک، مادر را مضطرب و نگران کرد که مبادا کودکش از پشت بام به زمین بیفتد.
مادر پریشان، این طرف و آن طرف رفت؛ اما کاری از دستش بر نیامد و راه چاره ای به فکرش نرسید.
نمی دانست چگونه فرزندش را نجات دهد.
مردم زیادی جمع شدند و هر کدام نظری دادند؛ اما هیچ کدام کارساز نبود.
یک نفر گفت: «بهتر است نردبانی بیاوریم و از آن، بالا برویم و کودک را بگیریم و پایین بیاوریم اما نردبان کارساز نبود؛ زیرا ناودان با دیوار فاصله زیادی داشت و از آنجا دست کسی به کودک نمی رسید.
کودک مدام تکان می خورد و ناودان را می لرزاند. مادرش دست و پای خود را گم کرده بود. با گریه و زاری می گفت: «آیا کسی نیست که بتواند راه چاره ای پیدا کند؟
خدایا! تنها فرزندم را از تو می خواهم! خودت نجاتش بده! خدایا… خدایا.. »
ناگهان مردی فریاد زد: «کنار بروید، علی بن ابی طالب آمد. من مطمئن هستم که او می تواند راه حلی پیدا کند.»
علی (ع) نزدیک آمد و تا صحنه را دید، فرمود: «فوراً کودکی بیاورید که هم سن و سال این کودک باشد.» کودک همسایه را نزد على (ع) آوردند که اتفاقاً هم سن و سال کودک روی ناودان بود.
امام دستور داد: «او را بالای پشت بام ببرید.» کودک را فوراً بالای پشت بام بردند.
امام به مادر کودک گرفتار هم فرمود: «تو هم زود به بالای پشت بام برو.» آن کودک که در روی ناودان گرفتار شده بود، با دیدن کودک هم سن و سال خودش، مسیر رفته را آرام آرام برگشت تا به بالای پشت بام رسید.
مادرش دوان دوان به سمت او رفت و فرزندش را در آغوش کشید.
منبع:
کتاب: داستان هایی از زندگانی چهارده معصوم (ع)
نویسنده: سجاد خسروی – 1393