سخن پنهانی
سخن پنهانی
نسترن و مینا همسایهی دیوار به دیوار بودند آنها هر روز قرار همیشگی شان پشت در حیاط بود، آن روز هم مثل بقیهی روزها به در حیاط رفته بودند، همسایه بالاییشان آرزو خانم از آن طرف کوچه در حال عبور بود، مینا و نسترن هنگامی که او را دیدند صدایشان را پایین تر آوردند، آرزو که گمان میکرد در بارهی او چیزی می گویند؛ سرش را پایین انداخت و با اخم و ناراحتی به سمت در حیاطشان رفت، در را باز کرد و وارد حیاط شد و با خودش گفت:
اینا چرا این طوری کردن، چرا آروم حرف می زدن؟ نکنه در مورد من چیزی می گفتن؟ نکنه عیبی در سر و وضعم یا لباسم بود؟
آرزو همچنان در فکر بود و تا مدت ها به خاطر این مسئله با آنها حرفی نمیزد تا اینکه در یک روز هنگامی که از کوچه عبور می کرد؛ همین ماجرا تکرار شد، اما این بار آرزو طاقت نیاورد همان جا ایستاد و دِق دلیاش را بر سر آنان خالی کرد، بعد از اینکه مینا و نسترن متوجه اشتباهشان شدند، هرچه توضیح دادند که منظورشان او نبوده باور نکرد و همین ماجرا سسب شد که آنها تا مدتها با هم قهر کنند.
« لَا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْوَاهُمْ إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلَاحٍ بَيْنَ النَّاسِ ۚ وَمَنْ يَفْعَلْ ذَٰلِكَ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا؛ هیچ فایده و خیری در سخنان سرّی آنها نیست مگر آنکه کسی به صدقه دادن و نیکویی کردن و اصلاح میان مردم امر کند؛ و هر که در طلب رضای خدا چنین کند به زودی به او اجر عظیم کرامت کنیم.» (سوره نساء آیه 114)