داستانک با ولایت تا شهادت
#داستانک
#به_قلم_خودم
#با_ولایت_تا_شهادت ❤
بوی باروت و تانک های نیمه سوخته عملیات روز قبل مشام را نوازش می داد. پیکرهای غرقه به خون و تکه تکه بچه ها بر روی زمین جا خوش کرده بود. غروب غم انگیز زمستان و دلتنگی دوستان غربت و تنهایی بچه ها را مضاعف می کرد. خستگی از تن و روی بی رمق ابراهیم و بچه ها می بارید. بُغض گِلو ها را می فشرد. لب های ترک خورده و چشمان معصومانه آنها داستان هایی از جنس ولایت مداری، وفاداری، عطش ، پیکرهای بی سر، دستان قطع شده ، قساوت قلب بعثی ها، را به نمایش می گذاشت.
نزدیکی های اذان بود. صدای اذانِ ابراهیم روح نیایش را در بچه ها زنده کرد. بچه ها نماز را با ابراهیم به جماعت خواندند. دعا ها و نیایش ها با احساس عجیبی همراه شده بود . دریای اشک سَد پِلک ها را شکست. ملکوتیان هم نوا با بچه ها در آسمان دعا و نیایش به پرواز در آمده بودند.
بچه ها چند دقیقه ای به استراحت پرداختند. خواب چشمان ابراهیم را ربوده بود اما، فکر عملیات غروب فردا اجازه خواب را به او نمی داد. نقشه را چند بار بررسی کرد.
از سنگر خارج شد. لبخند همیشگی اش تَرَک لب های او را بازتر کرده بود. نزدیکی های غروب در هوای سرد و ابری زمستان بچه ها را به صف کرد. آرایش نظامی نیروها را انجام داد. عملیات با رمز یا زهرا(س) آغاز شد.
صدای خمپاره و شلیک گلوله ها و مین هایی که بچه ها را ملکوتی می کرد به گوش می رسید. دشمن از هر طرف آتش می ریخت و با هر نقشه ای سعی در تسلیم بچه ها داشت. بچه ها سر سخت تر و با مقاومت بیشتر ادامه می دادند. مین های منور موقعیت بچه ها را نمایان تر می کردند. خستگی و تشنگی بچه ها را بی تاب کرده بود. از هر زخمی صدای ضعیفی از درخواست ، قطره ای آب می آمد. ابراهیم شرمنده و ناراحت چشم هایش به قُمقُمه های خالی آب دوخته شده بود. قُمقُمه هایی که، تا آخرین قطره های وجودیشان را در کام آنها وارد کرده بودند تا وجود خود را فدای وجود بچه ها نمایند. سختی ها و آتش دشمن ثانیه به ثانیه شدت می گرفت. هر تکه ای از بدن بچه ها با اصابت گلوله ای جدا و به گوشه ای می افتاد.
ابراهیم با ذکر ، دعا ، رسیدگی به مجروحان و منفجر کردن تانک های دشمن سعی در مقاومت و ایجاد روحیه امید در بچه ها داشت. تعداد شهدا در حال افزایش بود. کمی آن طرف تر خمپاره ای اصابتشد. دست ابراهیم قطع شد. دشمن آن چنان به بچه ها نزدیک شده بود که با کوچکترین صدا به آنها حساس می شد. هر لحظه امکان قتل عام شدید بود. آنها با هم پیمان بسته بودند که تا آخرین قطره خون خویش از دستورات امام(ره) پیروی نمایند. آخرین لحظات مقاومت بچه ها بود. ابراهیم با صدای بریده و خسته فریاد زد: یا زهرا(س)! همگی به حضرت زهرا(س) متوسل شدند ناگهان گروهی از نیرو های تازه نفس همراه با مُهِمات به جمع آنها پیوست . برق امید و شادی در چشمان بی جان و خسته بچه ها درخشید. بچه ها جان تازه ای گرفتند. شهدا و مجروحان را به عقب برگرداندند. ابراهیم برای درمان به عقب برگشت تا در فرصتی دیگر دوباره به جمع آنان بپیوندد.
«إِنَّ الَّذینَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتی کُنتُم توعَدونَ؛
به یقین کسانی که گفتند: «پروردگار ما خداوند یگانه است!» سپس استقامت کردند، فرشتگان بر آنان نازل میشوند که: «نترسید و غمگین مباشید، و بشارت باد بر شما به آن بهشتی که به شما وعده داده شده است.»(1)
پی نوشت:
1. سوره فصلت، آیه 30 .
2. پرواز شهدا به سرزمین آلاله های بی قرار حامل پیغامی به بلندای تاریخ شد. پیغامی که پیروی از دستورات ولایت فقیه و عمل به تعالیم اسلام حدود و مرز انسانیت را مشخص می نماید. پیغامی که روح پلید استعمار را در بند کشید.