رفتی آن طرف اسم ام اس بده
#شهید_بیضائی
#رفتی_آنطرف_اس_ام_اس_بده
اینبار برای رفتن بی تاب بود. تازه برگشته بود، اما رفته بود رو انداخته بود که دوباره برود. مطیع بود. وقتی گفته بودند نه نمیشود، سرش را انداخته بود پایین و رفته بود. اما چند روز بعد دوباره اصرار کرده بود که برود. چهار روزی فرستاده بودندش دنبال کاری که از سوریه رفتن منصرف بشود. کار چهار روز را در سه روز تمام کرده بود و آمده بود گفته بود که حالا میخواهد برود. بالاخره حرفش را به کرسی نشانده بود… شب رفتنش، مثل دفعههای قبل زنگ زد گفت که دارد میرود. لحن آرامش هنوز توی گوشم هست. توی دلم خالی شد از اینکه گفت دارد میرود. این دو سه بار اخیری که رفت، لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن میداد. بغضم گرفت. گفتم: کی بر میگردی؟ بر خلاف همیشه که میگفت کی میآید، گفت: معلوم نیست. مثل همیشه گفتم خدا حافظ است ان شاء الله. همیشه موقع رفتنش زنگ که میزد حداقل یک ربعی حرف میزدیم اما ایندفعه مکالمهمان خیلی کوتاه بود؛ یک دقیقه یا کمتر شاید. حتی نگذاشت مثل همیشه بگویم رفتی آنطرف، اس ام اس بده! تلفن را که قطع کرد، بلافاصله پیغام زدم: «اس ام اس بده گاهگاهی!» یک کلمه نوشت: «حتما.» ولی رفت که رفت…
منبع:ابرو باد #شهادت
شادی روح تمام شهدا و شهید فوق صلوات
شهید زین الدین دقت در بیت المال
شهید زین الدین
دقت در بیت المال
مهدی(زین الدین) به قم نمی آمد، مگر برای انجام مأموریتی و سر راهش، از من که مادرش بودم و همسر و فرزندش نیز حالی می پرسید! در یکی از همین مدموریتها به قم ، چیزی نگذشت که با عجله کفش و کلاه کرد که برود. گفتم کجا؟
گفت: وقت کم است باید برگردم خط.
پس زن و بچه ات چی؟
به آنها هم سری می زنم..
پس مرا به بازار ببر تا برای بچه ات چیزی بخرم.
نه بهتر است شما با تاکسی بیایید.
با تعجب گفتم: بازار که سر راه توست!
با معصومیت خاصی گفت : ولی مادر! این ماشین دولتی است و استفاده شخصی از آن صحیح نیست.
همین مقدار که شما درش را باز و بسته می کنید و روی صندلی اش می نشینید، موجب استهلاکش می شوید.
روای : مادر شهید
منبع: زندگی به سبک شهدا، ص50-51
شادی روحشان صلوات
خاطره شهید منا
خاطره شهید منا
محسن حاج حسنی کارگر
حرم
دعوت شده بود نجف. شبی در حرم حضرت علی (ع) برنامه تلاوت داشت. عربها ولو عامی، تلاوت خوب را میشناسند. صدای محسن جماعت داخل حرم را منقلب کرده بود. متولی حرم هم گوشهای نشسته بود و مثل بقیه مردم اشک میریخت. تلاوت که تمام شد، متولی همان جا دستور داد پرچم روی قبر حضرت را پایین بکشند. پرچم را تا زدند. داخل طبق گذاشتند و به محسن تقدیم کردند. پرچم ۱۰ سال روی قبر آقا بود. متولی حرم یقین داشت اگر آقا در آن محفل حضور مادی داشت، حتماً صله خاصی به محسن میداد. محسن آن تلاوت را خیلی دوست داشت. میگفت بهترین تلاوت عمرش بوده.
محسن که شهید شد متولی به مشهد آمد. همراه خودش پرچم دیگری را آورده بود؛ پرچم جدید روی مزار حضرت علی (ع). متولی سر مزار محسن حاضر شد. پرچم را روی قبر پهن کرد. فاتحهاش را که خواند، پرچم را جمع کرد و برد تا روی مزار حضرت در نجف بگذاردش.
شادی روحشان صلوات
خبرگزاری بین الملی قرآن
خاطره شهید محمود رضا بیضائی
شهید محمودرضا بیضائی، متولد 18 آذر 1360 در شهر تبریز است. او از مربیان زبده نظامی در سوریه بود که گروههای مقاومت را در سوریه آموزش میداد. شهید بیضایی در 29 دیماه 92 مصادف با ولادت حضرت رسول(ص) بر اثر انفجار یک تله انفجاری در سوریه به شهادت رسید. او هنگام شهادت 32 سال سن داشت. ساکن اسلامشهر تهران بود و از او یک دختر به نام کوثر به یادگار مانده است.
احمدرضا بیضائی سه سال از برادر شهیدش بزرگتر است. او در مقطع دکترای حرفهای رشته دامپزشکی تحصیل کرده و در حال حاضر عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی است. شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی به روایت برادرش احمدرضا بیضایی در کتاب تو شهید نمیشوی تهیه شده در واحد تاریخ شفاهی دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی از برخی خاطرات یاد کرده است. پیشتر بسیاری از خاطرات نقل شده در این کتاب در گفتوگوی این برادر شهید با تسنیم نقل و منتشر شده بود. در یکی از خاطرات عنوان شده در کتاب، احمدرضا بیضایی به علاقه زیاد شهید بیضایی به سردار شهید قاسم سلیمانی اشاره میکند. متن این خاطره در ادامه میآید:
اسفند سال 1388 بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهیدان مهدی و حمید باکری مراسمی برگزار شده بود. تهران بودم آن روزها. محمودرضا زنگ زد و گفت: “میآیی مراسم؟” گفتم: “میآیم. چطور؟” گفت: “حتما بیا. سخنران مراسم حاج قاسم است.” مقابل تالار با هم قرار گذاشته بودیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. پیدایش کردم و با هم رفتیم نشستیم طبقه بالا. همه صندلی ها پر بود و جا برای نشستن نبود. به زحمت روی لبه یکی از سکوها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو.
در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم ولی حاج قاسم که آمد محمودرضا دیگر صحبت نکرد. من گوشی موبایلم را درآوردم و همانجا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم. محمودرضا تا آخر سخنرانی سکوت بود و گوش میداد. وقتی حاجقاسم داشت حرف هایش را جمعبندی میکرد، محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت: “حاج قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد. این کت و شلواری که تنش هست را میبینی؟ باور کن به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد. و الا همین قدر هم وقتی برای تلف کردن ندارد.”
موقع پایین آمدن از پلهها به محمودرضا گفتم: “نمیشود برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟” گفت: “من خجالت میکشم توی صورتش نگاه کنم، بس که چهرهاش خسته است.” پایین که آمدیم، موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور سلحشور در فیلم آژانس شیشهای به او گفتم: “این شما و این هم مربی تون!” دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. محمودرضا خودش هم همینطور بود. همیشه خسته؛ پرکار بود و به پرکاری اعتقاد داشت. میگفت: “من یک بار در حضور حاج قاسم برای عدهای حرف میزدم گفتم من اینطور فهمیدم که خداوند شهادت را به کسانی میدهد که پرکارند و شهدای ما در جنگ اینطور بودند. حاجقاسم حرفم را تأیید کرد و گفت بله همین طور بود.”
منبع: خبرگزاری تسنیم
خارج از صف
سردار شهید عباس کریمپور
شهادت:10/1365 - شلمچه کربلای 5 نیروی اطلاعات و عملیات لشکر 19 فجر
خارج از صف
غلام عباس، اوایل انقلاب در محل ، شورایی برای حل مشکلات و تأمین مایحتاج مردم به راه انداخته بود. مثلا به شرکت گاز می رفت و برای مردم کپسول گاز می آورد و بین آنها تقسیم می کرد . یک روز در حین تقسیم کپسول گاز ، یکی از همسایه ها سرو صدا کرد که شما پارتی بازی می کنید و اول به خانواده خودتان گاز می دهید و بعد نوبت به توزیع گاز همسایه ها می رسد. قبل از اینکه عباس چیزی بگوید ، مادر ایشان از صف بیرون آمد کپسول هایشان را نشان می دهد و می گوید: چرا حرف بی حساب می زنید !ایشان حتی راضی نمی شود بدون نوبت به ما گاز بدهد. »
شادی روحشان صلوات
همسفر تا بهشت ، ص101