فخر فروشی
10 مهر 1398 توسط یا کاشف الکروب
همه نشسته بودند. مثل اینکه شخصی بخواهد از سرزمین ناشناخته های نا کجا آباد بیاید، چشم ها را به در دوخته بودند. دل تو دل ها نبود که، قواره یک متری اش وارد شد. چشمان تیز بین خود را آن چنان این طرف وآن طرف چرخاند. درست مثل فرمان ماشین.
کسی نبود بگوید آخر بنده خدا کمی آرام تر مگر چه خبراست؟ چه کسی را می خواهید متوجه خودت کنید؟ نه شاید می خواهید یک جوری دیگران را متوجه کت و شلوار اتو کشیده ات کنید، یا می خواهید بگوید: من آن چنان مهم هستم که باید همه ساعتها علف زیر پاهایشان سبز شود، تا من نزول اجلال کنم؟