بازنویسی حکایت سعدی
بازنویسی حکایت سعدی
یک شب کاروانمان تا سحر در حال حرکت بود، سحرگاهان در کنار جنگلی در غفلت خوابیده بودیم که شخص بی قرار و آشفته ای که در آن کاروان همراه ما بود فریادی زیاد و به سمت بیابان شروع به دویدن کرد زمانی که روز شد به او گفتیم: آن چه حالتی بود که تو داشتی ؟ گفت: دیدم که تمام بلبلان، درختان، چهارپایان همه در حال ناله و تسبیح هستند فکر کردم این جوانمردی نیست که همه در حال تسبیح کردن باشند و من به غفلت خاموش باشم.