گل واژه امید پپام دارد
گل واژه امید و نشاط بر لبان صبح نقش می بندد
تا نوید روزی عالی بدهد و بر نا امیدی و غم، غلبه کند.
گل واژه امید و نشاط بر لبان صبح نقش می بندد
تا نوید روزی عالی بدهد و بر نا امیدی و غم، غلبه کند.
خسته ام، انگار سال ها است که می دوم؛ اما به مقصد نمی رسم.
خسته ام انگار سال ها است متعلق به مکانی هستم، اما نمی دانم کجا است.
خسته ام، سال ها است در راه رسیدن به تو تلاش نمودم، اما به نتیجه نرسیدم.
من خسته جان و تن در هیاهوی زمانه و تلاطم روزگار و حوادثی که هر روز نمایان می شوند نمی دانم چگونه خود را به تو برسانم ونمی دانم تو از کدامین مسیر در حرکت هستی تا به سوی تو بشتابم.
مابه این دنیا آمده ایم تابر اساس هدف خلقت زندگی نماییم و به کمال برسیم.
این جا همه چیز برای ما درس است. درس بندگی، زندگی، کمال و هر آنچه که به آن نیاز داشته باشیم.
باید ذهن هایمان راهوشیار و بیدار کنیم تاکمی ازخواب غفلت برخیزد به خود آید تا کی خود را به خواب زدن ویاهمین طور خواب آلود یانه خواب بودن.
دیر یا زود باندای بانگ جرس که همه را به سوی جایگاه حقیقی می خوانند؛ از خواب بیدار خواهیم شد.
زندگی در جریان است. مقصد یکی است. مسیرها نیز گاه یکی و گاه متفاوت می شود در این مسیر افرادی تازه وارد می شوند که گاه متفاوت تر از بقیه فکر و توجه می کنند و یا تصمیم می گیرند. در این مسیر ممکن است برخی بهتر از دیگری تصمیم بگیرند یا برخی کند پیش رود یا برخی تند، اما توجه به تفاوتها و رعایت حال همه همراهان است که این تفاوت ها را زیباتر می نماید که همه به سمت مقصد صحیح در حرکت باشند همدیگر را همراهی کنند تا سلامت به انتهای مسیر رسند اگر چه گاه این مسائل خسته کننده باشد.
#به_قلم_خودم
#کوته_نوشت
#داستانک
#آخرین_مقصد
#به_قلم_خودم
آب نبات چوبی را در دستشان گرفت. با ولع و لذت خاصی شروع به مکیدن کرد.
لبخند کش داری بر روی لبانش نقش بست. به دنبال مادرش می رفت و چادرش را محکم تر در دستانش گرفت. نگاهی به صورت مادرش کرد. اخم های مادر در هم بود. عرق از سر و رویش می بارید. نفسش به شماره افتاده بود.
گاه لبانش می جنبید و زیر لب ذکر «یا حسین(ع)» را زمزمه می کرد.اشک از گوشۀ چشمانش سُر خورد و تا پایین چانه اش رسید. نگاهی به کودکش کرد. سریع سرش را از کودک برگرداند و با گوشۀ چادرش اشک ها را پاک کرد. به سوپر مارکت رسیدند. به نزدیکی آب سرد کن مقابل سوپر مارکت رفت. پیاله را از کنار شیر آب برداشت و از آب پر کرد در مقابل دهان کودکش گرفت و به او آب را خوراند. دوباره پیالۀ دیگری ازآب پر کرد و خودش خورد. پیاله را سر جایش گذاشت. «یا حسین (ع)» گفت و دوباره به راهش ادامه داد.
چند قدمی ازسوپر مارکت گذشت. وارد کوچۀ بن بستی شد، از اول تا آخر بن بست را جلو رفت و یکی یکی بالای در خانه ها را نگاه کرد. اخم هایش درهم رفت. از این کوچۀ بن بست خارج شد. به مسیرش ادامه داد. هوا گرم بود. عرق از سر و رویش می بارید. با چادرش خود را باد زد. بعد عرق های صورت کودکش را با چادرش پاک کرد. مسیرش را ادامه داد. کودک غرق در لذت آب نبات چوبی بود. به نزدیکی کوچه ای رسیدند. کوچه بن بست بود.نزدیک درب خانه ای نشست. نفس، نفس می زد.دست بر قلبش گذاشت.آهی کشید. سر کودکش را در آغوشش فشرد. موهایش را نوازش کرد. چند دقیقه گذشت. صدای مداحی از آن خانه بلند شد. خانم آن خانه به در خانه آمد. نگاهی به پایین کوچه کرد و سپس نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز خبری ازخانم مداح نبود. در این هنگام چشمش به خانمی افتاد که کودکش را به خودش چسبانده و در نزدیکی خانه اش بر روی زمین نشسته است. متعجبانه به او نگاه کرد. به سمتش رفت. دستانش را گرفت. از حال و روزش سوال کرد.
آن خانم گفت:
همسرم در شهری نزدیک مرز بود. او گارگر ساختمانی بود یک روز نزدیکی های غروب هنگامی که کارش تمام شده بود و خواست برای مرخصی به خانه بیاید، داربست شکسته شد و از بالا به پایین پرت شد و سرش به میله های آهنی خورد و فوت شد. حالا من با قلب بیمارم ماندم و این بچه بی پناه
امروز از محل کار شوهرم تماس گرفتند که هزینه بیمه و حقوقش را به دوستش دادند برایمان بیاورد. دوستش آدرس خانه اش را در کوچه بن بستی داد. اما دقیق خانه اش نمی دانم کجاست. چند کوچه بن بست را رفتم، اما خانه اش را پیدا نکردم.
آن خانم بوسه ای بر سر کودک و آن خانم زد و گفت:
خانه من مراسم روضۀ حضرت رقیه(س) است. بیا بریم مراسم روضه بعد فکری می کنیم.
آن خانم را به داخل منزلش راهنمایی کرد. در پذیرایی نشاند. شربت گلاب و زعفران برایشان آورد. خانم کمی از آن شربت را خورد و یا حسین(ع) گفت و کمی هم به کودکش خوراند. چند دقیقه گذشت. خانم مداح آمد. مراسم شروع شد. مداح در حال خواندن روضۀ حضرت رقیه (س) بود. صدای آن خانم با گریه و هِق هِق قاطی شد. ذکر یا حسینش به آسمان بلند شد. ناله ای سر داد و برای همیشه خاموش شد.
چیزی که انسان را به بند می کشد؛ افکار است. افکار به انسان موج سواری می دهد و هر سویی پیش می برد.
گاه این موج این قدر سریع و تند است که یک لحظه آن چنان انسان را غرق می کند که گاه به سختی امکان نجات دارد یا اصلاً امکان نجات نیست.
افکار انسان را انگار که بخواهد به تسلط می کشاند؛ اما اگر فرد طریقه هدایت افکارش و راه رهایی را بداند، در بند آن اسیر نخواهد شد و هر طوری که آن افکار بخواهد به او موج سواری نخواهد داد، بلکه با افکاری صحیح و واقع بینانه موج سواری آرام و متعادلی خواهد داشت که به بهترین خواسته ها برسد.
#به_قلم_خودم
#جولان_ذهن