روزگار عصمت
✨قسمت اول
🍃مادر بقچه لباس نوزاد توراهی را برای چندمین بار نگاه میکند تا کموکسری نداشته باشد.
☘غلامعلی صبحها زودتر به مغازه خیاطی میرود. شبها دیرتر برمیگردد تا روزهای آخر بارداری همسرش استراحت کند. هرچه اصرار میکرد تا اجازه دهد پسدوزی لباسها را انجام دهد؛ ولی غلامعلی چینی میان پیشانی بلندش مینشست و با دلسوزی میگفت: «زن کمی هم به فکر سلامتی خودت و بچهمون باش.»
🌾در یکی از روزهای قشنگ که صدای جیکجیک گنجشکان در حیاط خانه پیچیده بود، درد زایمان سراغش آمد. لبهایش کشآمد. دستی روی شکم برآمدهاش کرد. سپس با نوزاد شروع به حرف زدن کرد: «بالاخره میخوای بیای دنیا. چقدر منتظرت بودم. »
🎋روزهای چشم انتظاری در سال۱۳۴۱ در شهر مذهبی دزفول به پایان رسید. نوزاد دختری پا به خانه غلامعلیخیاط گذاشت. غلامعلی در گوش بچه اذان و اقامه گفت. بعد روی به همسرش کرد و گفت: «موافقی اسمش رو بذاریم عصمت؟ میخوام مثل اسمش پاک بمونه!»
🍃مادر با چهرهای رنگپریده دستی به سرنوزاد کشید و سرش را تکان داد.
روزها مثل باد میگذشتند. شیرینزبانی عصمت دل همه اعضای خانواده را به دنبالش میکشاند. جسم عصمت که قد میکشید روح او هم بزرگ و بزرگتر میشد. شوق و علاقه فراوانی به خواندن قرآن داشت. او به همراه چهار خواهر در تابستان برای آموزش و یادگیری قرآن پیش خانم کاظمینی که اهل عراق بود، میرفت.
💫وقت نماز که میشد چهرهاش برافروخته میشد. اول وقت چادر گلداری که مادر برایش دوخته بود را میپوشید و رو به قبله مینشست. عصمت فقط به روخوانی قرآن بسنده نکرد. آیات قرآن را در رفتارش به تصویر میکشید.
🍁وقتی مدیر مدرسه گفت: «از فردا بدون روسری مدرسه میآیی.» غم بزرگی روی دلش سنگینی میکرد. سراغ مادر رفت و گفت: «من دیگه مدرسه نمیرم.» مادر در حال رفو کردن شلوار خاکستری بود. دست از کار کشید. نگاهی به عصمت کرد و گفت: «چرا ناراحتی؟ کسی چیزی بهت گفته؟!»
🌾وقتی متوجه شد مدیر به او چه گفته است فردا به مدرسه رفت تا پرونده عصمت را بگیرد. به مدیر گفت: «من چند دختر دارم میخوای با بیحجابی اونا من جهنمی بشم؟!»
ادامه دارد…
#داستانک
#شهیده_عصمت_پورانوری