احیای خاطرات خانواده و آشنایان شما از دوران دفاع مقدس
احیای خاطرات دفاع مقدس چه تلخ و چه شیرین، هر کدام بیانگر معنا، مفهوم و عبرت هایی از تاریخ است. اگر چه ممکن است تلخ باشد، اما یاد آوری خاطرات گذشته می تواند عبرت آموز باشد.
پدرم از خاطرات خویش در سالهای دفاع و مقاومت بیان می دارد که:
چهارده ساله بودم. در اوایل جنگ، زمانی که جنگ از شهرها به سمت روستاهاکشانده می شد. مشغول کار بنایی ساختمان بودم که، همراه دوستان و عامه مردم می خواستم به خیل راهپیمایان بپیوندم، اما استاد بنا اجازه نمی داد و به من گفت: اگر بروی دستمزدی به تو نمی دهم، من گفتم نمی خواهم و به خیل راهپیمایان پیوستم. در این میان اهالی روستا به این صورت راهپیمایی می کردند که دسته دسته وارد روستاهای بعدی می شدند و یک گروه بزرگی را تشکیل می دادند.
در یکی از همین روزها که همگی به راهپیمایی می پرداختیم، اعضای روستا شعارگویان و کفن پوشان همراه با امام جماعت به مقابل پاسگاه ژاندارمری محل رفتند.زمانی که نزدیک شدند ایست دادند و گفتند، جلو نیایید ما تیراندازی می کنیم. اهالی گفتند اگر ایست هم بدهید ما پاسگاه را از شما تحویل می گیریم. فرمانده بر سر برج نگهبانی رفت و گفت: ما با شما هستیم، خواهش می کنیم نزدیک پاسگاه نشوید ما دستور تیراندازی داریم.
روزها و شب ها می گذشت. در یکی از شب هایی که حکومت نظامی شده بود، من با تنی چند از دوستان شب ها در خیابانها به گشت زنی می پرداختیم و اوضاع را بررسی می نمودیم، حتی در داخل بخشداری نیز به نگهبانی و مراقبت می پرداختیم. باز در همین زمان هنگامی که اولین شهید شهر به نام «شاهپور امینی»را از مناطق جنگی می آوردند علی رغم مخالفت استاد کار مبنی بر عدم پرداخت مزد، باز هم من با چند نفر از دوستان در مراسم این شهید شرکت کردیم.
خاطره ای دیگری که در ذهنم تداعی می شود مربوط به سال 62 است. در آن زمان فراخوان سربازی داده بودند، با آنکه علاقه شدیدی به عضویت در بسیج داشتم اما، با مخالفت اطرافیان و همان اشخاص بسیجی مبنی بر عدم خواستن نیرو مواجه شدم. اما من کوتاهی نکرده به خدمت سربازی رفتم. این دوران مصادف شده بود با زمان جنگ زمانی که دوران آموزشی سپری شد، همراه با سه گروهان ما را به منطقه عملیاتی کردستان فرستادند. دوستان به علت سختی آن مکان ناراحت بودند. اما من خوشحال بودم، در درون خود می گفتم : خدایا! هر جایی که شرایطش سخت تر است به همان مکان بروم تا اینکه، چهار نفر، چهار نفر به یکی از آخرین نقطه های کردستان به پایگاه شهر سقز به نام پایگاه کُردلان بردند، به ما گفتند تا نُه ماه اینجا بمانید بعد شما را به منطقه ای آرامتر انتقال می دهیم، اما به وعده خویش عمل نکردند و هجده ماه طول کشید.
پدرم در ادامه می افزاید: حتی در طول این مدت چندین بار کوماله ها(اشخاصی از اهالی کُرد و با لهجه کردی) هنگامی که برای انجام کار یا غذا خوردن به داخل شهر می رفتیم قصد اسارت ما را داشته اند که، با وساطتت اشخاص یا راننده مبنی بر امانت بودن آنها نزد ما و باید آنها را به پایگاه بر گردانیم یا اینکه مهمان بودن آنها مانع از اسارت ما شدند. حتی در همان روز های ابتدایی که ما به این منطقه وارد شده بودیم قبل از اینکه به منطقه آرام تری انتقال پیدا کنیم، هفده نفر از دوستان به شهادت رسیدند که یکی از آنها به نام «شهید فلاح» بود. اگرچه خاطرات این دوران بسیار و گاهی تلخ و گاهی شیرین است باز خاطره دیگری مربوط به شخصی به نام «شهید عباس قلی پور» می باشد. ایشان گروهبان یکم و گروهبان نگهبان بودند که به مرخصی رفته بودند و بعد از مدتی تازه به مکان خدمت برگشته بودند و خیلی ناراحت بودند.
یکی از برادران متوجه ناراحتی او می شود از او سؤال می کند چرا نارحتی؟ او گفت: من شهید می شوم، اما برای شهید شدن ناراحت نیستم بلکه، برای دخترم زهرا ناراحت هستم چون من یک مادر و پدر دارم که دخترم شب ها به آنجا می رفت و در کنار آنها به خواب می رفت اما، این چند شب از کنار من تکان نمی خورد حتی، خانه پدرم نیز نمی رفت و مدام دست به گردن من می انداخت و می گفت: پدر تو این سری شهید خواهی شد من می خواهم کنارت باشم. فردای همان روز با همان شخصی که علت ناراحتی اش را سؤال کرده بود به همراه چند نفر دیگر شهید شدند. این خاطره و خاطرات دیگر را فراموش نمی کنم و در ذهنم ماندگار شده است.
نوشتن خاطرات و تداعی آنها می تواند گذشته و ارزشهای مقدس را که انسانها به خاطر آن خود را فدا کردند دوباره زنده نماید.
شادی روح تمام شهدا صلوات. ان شاء الله ادامه دهنده و زنده کنننده راه و هدف آنها باشیم .