آب نمی خوام
23 مرداد 1398 توسط یا کاشف الکروب
یک جوان کم سن و سال دیدم، افتاده بود گوشه ی سنگر… از وضعش معلوم بود که رفتنیه کنارش نشستم
بهش گفتم: وایسا الان می رم برات آب میارم .
دستم را گرفت و گفت: نه حاجی آب می خوام چی کار؟
فقط زودتر از اینجا برو…. اصرار کردم که نه حتما باید برم برات آب بیارم …
باز گفت: آب نمی خوام. الان که آقا میاد. اگر تشنه ام نباشه، چه جوری تو صورتش نگاه کنم؟
منبع: داستانهای کوتاه. زندگی به سبک شهدا، مهدی نقدی، ص132.