توصیف شیئ بی ارزشی چون خاک که تبدیل به گلدان شده و ارزش و مقام می یابد
05 مرداد 1398 توسط یا کاشف الکروب
به قلم خودم
موجود بی ارزشی بودم. همه به دیده حقارت به من می نگریستند، ارزش و شخصیتی برایم کسی قائل نبود. روز ها و شب ها در گذر تاریخ و ایام سپری می شد، من همچنان بی ارزش بودم و شخصیتم نادیده انگاشته می شد. اشخاص با پاهایشان هر روز مرا و شخصیتم را خُرد و له می کردند. و تنها درون من چیز های که قابل استفاده نبود قرار می دادند. روزها، شب ها، سال ها سپری شد، اما من نا امید نبودم؛ چرا که روزگار همیشه یک جور نیست، پس بخت با من یار شد، شخصی از کنارم عبور می کرد نا گهان ایستاد، خوب مرا تماشا نمود، جرقه ای به ذهنش خورد، با خودش اندیشید حیف نیست این موجود اینجا شخصیتش لگدمال و بی ارزش شود به مکانی باز گشت.
بعد از چندین روز دوباره برگشت در حالی که گونی بر دست داشت و یک بیل و کُلنگی بر دوشش بود. مقداری از من را برداشت و به جایی دور دست برد، جایی تاریک در آنجا بر روی من خیلی کار کرد آن قدر مرا زیر و رو کرد تا همه وجودم یک دست و یک رنگ شد تا قابلیت شکل یافتن یابد،سپس مرا به شکل گلدان های مختلف و متنوع در آورد، بر رویم شروع به رنگ آمیزی و نقاشی هایی که هر کدام مفهوم خاصی را می رساند نمود. من زیبا شده بودم از بی مقداری و بی ارزشی بیرون امده بودم. انگاه در زیر بدنم سوراخی ایجاد کرد که ناراحتی ها وگِله های روزگار را بیرون ریزد تا درونم نماند و باعث خرابی درونم نشود.بعد مرا به بازاربرد.
اشخاص از کنارم عبور می کردند، به به و چهچه می گفتند، سپس به فروشنده از قیمت و بهای من سؤال کردند آن چنان با ارزش شده بودم که با هر قیمیتی می بود می خریدند، و به منزلهایشان می بردند. و درون قلبم گل بوتهایی قرار دادند، تا از درون وجودم رشد نماید و زینت بخش محافل و خانه هایشان باشد، اکنون من از بی ارزشی به ارزش و مقام دست یافته بودم. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم . و شاد و سرحال در خیال خود به فردا و آینده می نگریستم.
حال باید به خود آیم و بنگریم، روزگار همیشه مثل هم نیست اکنون که ما چیزی را بی ارزش و بی شخصیت می بینیم ممکن است روزی ارزش ، مقام و شخصیت یابد و در بهترین مکان ها و جا ها قرار داده شود …..
موجود بی ارزشی بودم. همه به دیده حقارت به من می نگریستند، ارزش و شخصیتی برایم کسی قائل نبود. روز ها و شب ها در گذر تاریخ و ایام سپری می شد، من همچنان بی ارزش بودم و شخصیتم نادیده انگاشته می شد. اشخاص با پاهایشان هر روز مرا و شخصیتم را خُرد و له می کردند. و تنها درون من چیز های که قابل استفاده نبود قرار می دادند. روزها، شب ها، سال ها سپری شد، اما من نا امید نبودم؛ چرا که روزگار همیشه یک جور نیست، پس بخت با من یار شد، شخصی از کنارم عبور می کرد نا گهان ایستاد، خوب مرا تماشا نمود، جرقه ای به ذهنش خورد، با خودش اندیشید حیف نیست این موجود اینجا شخصیتش لگدمال و بی ارزش شود به مکانی باز گشت.
بعد از چندین روز دوباره برگشت در حالی که گونی بر دست داشت و یک بیل و کُلنگی بر دوشش بود. مقداری از من را برداشت و به جایی دور دست برد، جایی تاریک در آنجا بر روی من خیلی کار کرد آن قدر مرا زیر و رو کرد تا همه وجودم یک دست و یک رنگ شد تا قابلیت شکل یافتن یابد،سپس مرا به شکل گلدان های مختلف و متنوع در آورد، بر رویم شروع به رنگ آمیزی و نقاشی هایی که هر کدام مفهوم خاصی را می رساند نمود. من زیبا شده بودم از بی مقداری و بی ارزشی بیرون امده بودم. انگاه در زیر بدنم سوراخی ایجاد کرد که ناراحتی ها وگِله های روزگار را بیرون ریزد تا درونم نماند و باعث خرابی درونم نشود.بعد مرا به بازاربرد.
اشخاص از کنارم عبور می کردند، به به و چهچه می گفتند، سپس به فروشنده از قیمت و بهای من سؤال کردند آن چنان با ارزش شده بودم که با هر قیمیتی می بود می خریدند، و به منزلهایشان می بردند. و درون قلبم گل بوتهایی قرار دادند، تا از درون وجودم رشد نماید و زینت بخش محافل و خانه هایشان باشد، اکنون من از بی ارزشی به ارزش و مقام دست یافته بودم. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم . و شاد و سرحال در خیال خود به فردا و آینده می نگریستم.
حال باید به خود آیم و بنگریم، روزگار همیشه مثل هم نیست اکنون که ما چیزی را بی ارزش و بی شخصیت می بینیم ممکن است روزی ارزش ، مقام و شخصیت یابد و در بهترین مکان ها و جا ها قرار داده شود …..