این هم قسمت من بود
این هم قسمت من بود
بوی نفت، در فضای مهمان خانه پیچیده بود. مرد نیمه خیز به سمت جلو رفت. صندلی را کمی به جلو، عقب حرکت داد. هیکل شُل و وِلش را بر روی صندلی رها نمود. موهای فرفریاش را کمی صاف کرد. سبیل پر پشتش را تاب داد.
دستانش را قلاب کرد و به پیشانیاش فشرد. در فکر فرو رفت، اشک گوشه چشمش را خیس کرد و تا انتهای صورتش سرازیر شد.
لُنگ رنگ رو رفتهای را از داخل کُت مشکی و نیمه پارهاش بیرون کشید. به صورتش مالید، عرق پیشانیاش را خشک کرد و اشک چشمانش را پاک کرد.
تُنک پلاستیکی سبز رنگ آب بر روی میز خودنمایی میکرد. لیوان استیل نیمه کجی بر روی میز قرار گرفته بود و چند پشه در کنار آن مسابقه گذاشته بودند. مرد پشهها را با دستش به سمت دیگری هدایت کرد. لیوان را در دستش گرفت، لرزش دستانش مانع از نگه داشت لیوان در دستش میشد. لیوان از دستش به زمین افتاد.
خم شد تا لیوان را بردارد، یکی از پایههای صندلی کوچکتر بود، ناگهان از روی صندلی بر روی زمین افتاد. دستانش را به سمت میز دراز کرد تا کمی تعادل گیرد و ناگهان، تنگ آب از بالا به سمت پایین پرت شد و سر و روی مرد را خیس کرد.
مرد اشک ریزان سرش را به سوی آسمان بالا برد و
گفت: «خدایا! شکرت این هم قسمت من بود.»