قضاوت بی جا
سرش را به سوی آسمان بالا برد. قطرات باران با اشکهایش قاطی شد و از پهنای صورتش سرازیر گردید.
بی هدف کوچه، پس کوچه ها را پشت سر میگذاشت. حس کودک گم شده ای را داشت که به دنبال جایی می گشت. دستان لاغر و استخوانی اش را در جیب کت نیمه پاره اش داخل کرد. دستمالی بیرون کشید اشک هایش را پاک کرد. صدای خِس، خِس سینه اش می آمد و قرارش را می گرفت. به گوشه ای نشست و سرش را پایین انداخت. ناگهان یادش آمد او باید می رفت؛ اما کجا نمی دانست.
دستی بر روی زانویش گذاشت، یاعلی گفت و بلند شد و حرکت کرد. چند قدم بیشتر نتوانست برود. به پژویی که در نزدیکی درختی پارک شده بود، برخورد کرد. سرش به آینه بغل خورد، از پیشانی اش خون بیرون زد و بر روی زمین ولو شد.
صدای دزدگیر ماشین بالا رفت.
مهرداد از طبقۀ دوم ساختمان هوار کشید
چیه؟ چه خبره؟ کیه؟
به پایین ساختمان نگاه کرد.چشمش به مختار افتاد که تعادلش را از دست داده بود و با موهای جوگندمی اش او را متعجب نمود.
بدو، بدو ازطبقۀ دوم ساختمان پایین آمد. سیلی محکمی به صورت مختار زد.
مختار چشمانش را برای لحظه ای باز کرد، لبانش را به سختی تکان داد چیزی گفت که نامفهوم بود.
مهرداد گفت:
دروغگو الآن که دادمت دست پلیس، همه چی روشن می شه
مرد نگاه ملتمسانه و پر دردی به مهرداد کرد و دوباره بی هوش شد.
مهرداد چند بار صدایش زد، اما صدایی نشنید. در همین هنگام پلیس سر رسید و گفت:
اینجا چه خبره؟ چه اتفاقی افتاده ؟
مهرداد ماجرا را توضیح داد.
پلیس به سمت مختار رفت. گوشش را بر روی قلب او گذاشت. صدایی نشنید. نبضش را گرفت، از نبض هم خبری نبود. به سرباز دستور داد، به اورژانس زنگ بزند. در این هنگام سرباز دیگری دستبند به دست، به سمت مهرداد آمد. دستان مهرداد متعجبانه میان دستبند گرفتار شد و هر چه نگاه ملتمسانه کرد، فایده نداشت. او را به سمت کلانتری و مختار را به سمت بیمارستان بردند.
#داستانک
#به_قلم_خودم