فصل ظهور
مولای من!
سلام روزهایم می گذرد و فصل ها نیز در گذرند از این فصل به آن فصل ، اما نمی دانم کی از فصل غیبتت به فصل ظهورت خواهیم رسید!
مولای من! مرا آماده ی فصل ظهورت گردان.
مولای من!
سلام روزهایم می گذرد و فصل ها نیز در گذرند از این فصل به آن فصل ، اما نمی دانم کی از فصل غیبتت به فصل ظهورت خواهیم رسید!
مولای من! مرا آماده ی فصل ظهورت گردان.
امام حسن علیه السلام :
سَأَلَ أميرُ المُؤمِنينَ(ع) ابنَهُ الحَسَنَ بنَ عَلِيٍّ(ع)، فَقالَ: … يا بُنَيَّ! مَا السُّؤدَدُ؟ قالَ: اِصطِناعُ العَشيرَةِ وَاحتِمالُ الجَريرَةِ. قالَ: فَمَا الغِنى؟ قالَ: قِلَّةُ أمانِيِّكَ وَالرِّضى بِما يَكفيكَ. قالَ: فَمَا الفَقرُ؟ قالَ: الطَّمَعُ وشِدَّةُ القُنوطِ.
امير مؤمنان(ع) از فرزندش حسن(ع) پرسيد:… «پسر عزيزم ! سروَرى، يعنى چه؟». پاسخ داد: احسان به خويشان و تحمّل گناه ديگران. پرسيد: «بى نيازى، به چه معناست؟». پاسخ داد: كمىِ آرزوهايت و خشنودى به آنچه كفايتت مىكند. پرسيد: «فقر، يعنى چه ؟». پاسخ داد: طمع داشتن [به ديگران] و نااميدى شديد.
معاني الأخبار : ص ۴۰۱ ح ۶
روزگار عصمت
✨قسمت چهارم
🌾شهادت آیتاللهبهشتی خاطرش را بسیار آزرد. روان شدن اشک چشم در اختیارش نبود. عصمت عقیده داشت: «راز و رمز پیروزی بر مستکبران جهان، هدایت امام و روحانیون مبارزند و آنان ذخیرهی نظام هستند.»
☘عصمت را میشد منتظر واقعی نامید. به دوستانش نگاهی از روی محبت میکرد و میگفت: «بیا با اخلاق و رفتار خوبمون ظهور حضرت مهدی عجلاللهتعالیفرجهالشریف رو نزدیک کنیم.»
⚡️هواپیماهای جنگی دشمن به صورت پیدرپی شهر بیدفاع دزفول را زیر بمباران خود گرفته بودند و از سوی دیگر زمینی هم پیشروی داشتند. او در ستاد پشتیبانی جنگ به کمک میپرداخت. همچنین مسئولیت پایگاه بسیج شهر را به عهده گرفت. آموزش نظامی زنان برای دفاع در برابر پیشروی دشمن را نیز به عهده گرفت.
💫کسی باورش نمیشد او نوزده ساله باشد. در حالی که دیگران را برای کمک به مردم تشویق میکرد، خودش در صف اول بود.
خود را به خانههایی میرساند که در اثر حملات موشکی به تلی از خاک تبدیل شده بودند. برای بیرون آوردن مجروحین و شهداء کمک میکرد.
🍃ساعتهای متمادی به غُسل و کفنکردن شهداء مشغول میشد. همان سالها با رزمندهای که مداوم در جبههها حضور داشت ازدواج کرد تا انجام این سنت حسنه را با سادگی تمام و قناعت به دیگران نشان دهد.
✨آرزوی شهادت داشت. بارها به دوستانش گفته بود: «آرزوم اینه مثل حضرت زهرا سلاماللهعلیها در زیر چادرم شهید بشم.»
حتی شبها با حجاب کامل به رختخواب میرفت. وقتی از او علت را پرسیدند گفت: «اگه موشک به خونمون خورد، موقع بیرون کشیدن جسمم، چشم نامحرم بهم نخوره.»
🌾شصتوششمین روز ازدواجش بود، همراه جاری و مادرشوهرش به مراسم بزرگداشت شهدای بُستان رفت. همراه با جمعیتی از مردم روی پُل قدیم دزفول جمع شده بودند که هواپیماهای دشمن بعثی آنها را موشکباران کردند. عصمت در حالی که تکبیر میگفت همانگونه که آرزو داشت در آغوش حجاب به ملاقات شهادت رفت.
پایان
#داستانک
#شهیده_عصمت_پورانوری
روزگار عصمت
✨قسمت دوم
🌾مردم از حکومت پهلوی ناراضی بودند و هر روز به خیابانها میریختند و شعار میدادند: «نصرُ منالله و فتحٌ قریب، مرگ بر این سلطنت پرفریب
زیر بار ستم نمیکنیم زندگی
جان فدا میکنیم در ره آزادگی
سرنگون میکنیم سلطنت پهلوی، مرگ بر شاه.»
☘عصمت هم همراه با دوستانش به راهپیمایها میرفت و با مردم شعارهای بر علیه رژیم میدادند و به چیزی جز نابودی شاه و همفکرانش راضی نبودند. عصمت علاقه و توجه ویژه ای به سخنان امام (ره) داشت و هر روز از طرف دوستان انقلابی اش اعلامیه ها به دستش می رسید؛ آنها را میخواند و زمانی که شب میشد، اعلامیهها را در زیر چادرش پنهان میکرد و به در منازل میرفت و به داخل می انداخت.
✨بحث های سیاسی هر روز داغ و به پا بود، همسایهها آن را تدارک میدیدند و در منازل خود برگزار میکردند و عصمت هم که عاشق این مسائل بود هر روز به آنجا میرفت؛ گوش خودش را تیز میکرد تا از اتفاقات اطرافش بیشتر با خبر شود.
🍃زمانی که انقلاب اسلامی پیروز شد؛ اما باز هم عصمت همچنان در مسیرش مصمم بود چون می دانست که این تازه شروع کار است و باید این انقلاب نوپا را حفظ کنند تا به راحتی از بین نرود، بازهم کارهای خود را شروع کرد و در ترویج خط اصیل اسلامی که روحانیون مسئول و متعهد بودند، نقش آفرینی کرد و همیشه می گفت: «رمز پیروزی و بهروزی اسلام امام و روحانیت است، پس این عزیزان را باید داشته باشیم زیرا اینان توشه راهند.»
☘عصمت آن چنان به روحانیت علاقه و اعتقاد داشت که زمانی که خبر شهادت شهید آیتالله بهشتی که به قلب زمان لقب گرفته بود را شنید، در گوشه ای از اتاق نشست، زانوی غم بغل گرفت و از اعماق جانش شروع به گریه کرد و بر سر خود میزد و همیشه از امام(ره) به عنوان تنها الگو و اسوه حسنه در دوران حضرت ولی عصر (عجلاللهتعالیفرجه) یاد می کرد.
ادامه دارد…
#داستانک
#شهیده_عصمت_پورانوری
#بسم_الله
#یه_حبه_نور
گل های گلستان زندگی
فرزندان هدیه هایی از سوی خداوند و چون گل هایی زیبا می باشند که در گلستان زندگی روییده اند، این گل ها نیاز به تربیت رسیدگی و مراقبت دارند، به آنان باید توجه نمود وعلف های هرز ذهن و قلب آنان را از ریشه در آورد، تا به نحو شایسته و مطلوب رشد نمایند و ثمراتی چون انسانیت، کمال، بندگی و عبودیت خداوند بدهند، این که با بی توجهی از کنار آنان گذشت یا توجه و مراقبت نسبت به تربیت آنان ننمود اثرات آن دامن گیر خود والدین می شود؛ پس باید به این هدیه های زیبا توجه نمود تا مورد غفران و رحمت الهی قرار گیرید.
«أکْرِمُوا أوْلادَکُم وَأحْسِنُوا آدابَهُم یُغْفَرْ لَکُمْ؛ به فرزندان خود احترام بگذارید و آنها را نیکو تربیت کنید تا مورد غفران پروردگار قرار گیرید.)
بحارالأنوار، ج 104، ص 95
#تلنگر
#از_حدیث_بیاموزیم
#به_قلم_خودم
روزگار عصمت
✨قسمت اول
🍃مادر بقچه لباس نوزاد توراهی را برای چندمین بار نگاه میکند تا کموکسری نداشته باشد.
☘غلامعلی صبحها زودتر به مغازه خیاطی میرود. شبها دیرتر برمیگردد تا روزهای آخر بارداری همسرش استراحت کند. هرچه اصرار میکرد تا اجازه دهد پسدوزی لباسها را انجام دهد؛ ولی غلامعلی چینی میان پیشانی بلندش مینشست و با دلسوزی میگفت: «زن کمی هم به فکر سلامتی خودت و بچهمون باش.»
🌾در یکی از روزهای قشنگ که صدای جیکجیک گنجشکان در حیاط خانه پیچیده بود، درد زایمان سراغش آمد. لبهایش کشآمد. دستی روی شکم برآمدهاش کرد. سپس با نوزاد شروع به حرف زدن کرد: «بالاخره میخوای بیای دنیا. چقدر منتظرت بودم. »
🎋روزهای چشم انتظاری در سال۱۳۴۱ در شهر مذهبی دزفول به پایان رسید. نوزاد دختری پا به خانه غلامعلیخیاط گذاشت. غلامعلی در گوش بچه اذان و اقامه گفت. بعد روی به همسرش کرد و گفت: «موافقی اسمش رو بذاریم عصمت؟ میخوام مثل اسمش پاک بمونه!»
🍃مادر با چهرهای رنگپریده دستی به سرنوزاد کشید و سرش را تکان داد.
روزها مثل باد میگذشتند. شیرینزبانی عصمت دل همه اعضای خانواده را به دنبالش میکشاند. جسم عصمت که قد میکشید روح او هم بزرگ و بزرگتر میشد. شوق و علاقه فراوانی به خواندن قرآن داشت. او به همراه چهار خواهر در تابستان برای آموزش و یادگیری قرآن پیش خانم کاظمینی که اهل عراق بود، میرفت.
💫وقت نماز که میشد چهرهاش برافروخته میشد. اول وقت چادر گلداری که مادر برایش دوخته بود را میپوشید و رو به قبله مینشست. عصمت فقط به روخوانی قرآن بسنده نکرد. آیات قرآن را در رفتارش به تصویر میکشید.
🍁وقتی مدیر مدرسه گفت: «از فردا بدون روسری مدرسه میآیی.» غم بزرگی روی دلش سنگینی میکرد. سراغ مادر رفت و گفت: «من دیگه مدرسه نمیرم.» مادر در حال رفو کردن شلوار خاکستری بود. دست از کار کشید. نگاهی به عصمت کرد و گفت: «چرا ناراحتی؟ کسی چیزی بهت گفته؟!»
🌾وقتی متوجه شد مدیر به او چه گفته است فردا به مدرسه رفت تا پرونده عصمت را بگیرد. به مدیر گفت: «من چند دختر دارم میخوای با بیحجابی اونا من جهنمی بشم؟!»
ادامه دارد…
#داستانک
#شهیده_عصمت_پورانوری